همه چیز یا همه کس به دلش، با دلم راه نمیآید، حدش را نگه میدارد. من و دلم اما عقل را همان دور اول جا گذاشتیم.
تنبیه میکنم خودم را . بس وابستگی در من زیاد است.
مربی که دوستش دارم و از اول مربیام بود، بعد از دوماه برگشته. من اما برای گریز از وابستگی . کلاسش را بر نمیدارم!
عقل گوید: "شش جهت حدست و بیرون راه نیست"
عشق گوید: "راه هست و رفته ام من بارها"
دیشب خوابت را دیدم تا خود صبح. آمده بودم محل کارت. بهت میگفتند دکتر. با خودم گفتم، توی این مدت حتما درست را ادامه دادی و دکترا گرفتی. وقتی دیدمت توی چشمهایم نگاه کردی و گفتی، پاهای من را نشستی هیچوقت! با خودم فکر کردم من چیزی از شستن پاهای عزیزم نوشتم توی وبلاگم که تو یک همچین چیزی را از من میپرسی؟ نه، ننوشته بودم، پس زدم فکرم را! نگاهت کردم که خوب بودی و خوشپوش و .. چشمهایت فقط جور دیگری بودند .. همان که قبلا بودند، همان که دلتنگی را میشد از تویش قاب گرفت. گفتی تقصیر خودت بود. خندیدم که یعنی، تسلیمم که! قبول کردهام مقصر بودنم را. میدانم و میدانی که دیر شده دیگر، بیا حرفش را نزنیم. تو هم سرت را تکان دادی که یعنی ببخش .. نمیخواهم با گذشته عذابم بدهی، عذابت بدهم ..
صبح دلم میخواست بلند نشوم. در غم خوابی که دیدم بخوابم و بخوابم ... پاشدم اما. گوشیم را برداشتم. اسمت را آوردم. نگاهش کردم. نگاهش کردم.... نگاه....
دلم میخواهد کافه که روزهای سخت کنارم بوده، مثل یک دوستِ سرم را به خودش گرم کرده و آنقدر برایم کار تراشیده که دیگر وقت نداشتم نبودنت را بهانه کنم، هر روز اتفاقهای خوبتری برایش بیافتد.
مثل این:
امکانات کافه خرید: فهرست هدیه و علاقه مندیها
شما که به کافه خرید سر می زنید, حتما در کنار هر کالا "افزودن به فهرست هدیه من" را دیده ابد. با درست کردن فهرست هدیه, به دوستانتون کمک کنید که هدیه مورد علاقه شما رو در کافه خرید پیدا کنند و برایتان بخرند.
هنوز فهرست درست نکردید؟ فهرست درست کردید اما منتشرش نکردید؟ تولدتان همین روزهاست؟
با استفاده از این راهنما همین حالا دست به کار شوید و اطرافیان خود را از آنچه دوست دارید باخبر کنید :)
http://www.cafekharid.com/downloads/wishlistpro/userguide-light-fa.pdf
فکر میکنم دیگر وقتش است که بیایی و بگویی" دروغی بیش نبود!". مثل فلان روز در تقویم میلادی، که آدمها بهم دروغ میگویند و بازی مسخرهای راه میاندازند برای سربهسر هم گذاشتن و با خنده و شوخی برگزار میشود و تمام . یا مثل فیلم The Game که مایکل داگلاس بعد از روزها سختی و اضطراب و شک و خیانت و توهم توطئه، وقتی دیگر کم آورده و خسته و ناامید از بهبودی اوضاع، خودش را از ساختمان بلندی پرت میکند و میافتد روی کیسه نجات و همه دورش جمع میشوند که چی؟ که: تولدت مبارک! که این روزهای سخت و خونریزی که داشتی، همه شوخی و دروغی بیش نبوده و تمام. یک تمامِِ دنبالِ دار احتمالا!
فکر میکنم وقتش است اگر برای تنبیه من این روزها را بازی کردیم، بیایی و ببینی که پشیمانم.
بیا. مثلا همین امروز بیا، که من از کلاس بر میگردم. بیا و جایی منتظرم باش. بیا و از پشتسر چشمانم را بگیر و بگو بازی تمام شد مریم.
روزهای سختی که داشتیم "دروغی بیش نبوده".
انگشتم را بریدم. سر ِ انگشتم را. داشتم با کاتر کار میکردم و خب اتفاق است دیگر، زدم بند اول از انگشت وسط دستِ چپم را بریدم.
چسب زخم آوردیم و دستم را بستیم. سرانگشتم حس نمیکرد. انگار چیزی کم بود. از حسهای دنیا. انگار دنیا خلاصه شده بود در اینکه انگشتم حس نمیکند. سرش را چسب بستهام و دنیا بسته شده در یک چسب زخم.
چسب زخم جدیدی خریدم. از همانها که از سفر آورده بودم و شفاف است یک جور پلاستیک روشن و شیشهای رنگ که انعطافپذیری زیادی دارد .
چسب زخم، من را یاد تو میاندازد. یاد این که تو چقدر ... بودی و من... حواسم نبود . دستمال کاغذی و چسب زخم کسی را نگه داشتن از مهر آدمیست که امیدوار است. و چسب زخم و دستمال کاغذی اشکدار من را نگه داشته بودی ...
چسب زخم را باز کندم. چرا باید یاد تو، با من چسبیده به بند اول انگشتم باشد؟ آن هم این روزها که دارم از تو میکنم خودم را، که نمیدانستم این همه آغشته بودگی را از کی با خودم میکشم هر جا ؟ کرمِ کوچکِ آ میزنم به زخم دستم. آرام گرفته، سر زخم هم آمده و دیگر خونی نمیشود.
کرم کوچک آ، برای جراحتِ نبودنِ خود خواسته اما کوچک است. خیلی کوچک.