که به هر جا بروم در نظری
دارم
به تو فکر میکنم. هنرمندی که کارهایش را باید پیگیری کنم کنار تو روی صندلی نشسته
تا نوبتش شود . میدانی که ذاتا خجالتیام و نمیتوانم بیشتر از این معطلش کنم. تو
را مینشانم کنار دستم، صدایش میزنم تا راجع به سفارشی که آمده حرف بزنیم. تو
تمام مدت ساکت مینشینی و نگاهم میکنی تا دوباره
رویم را به تو کنم و ... کافه خرید برای من بعد از تو آمد. تو رفته بودی و
من مدام فکر میکردم به این باور که جای خالی کسی را چیزی یا کس دیگری هیچوقت پر
نمیکند. فقط آدمها و چیزها میآیند تا کمی پریده رنگ شوند یادها، خاطرهها..
بودنها .. کمی .. و من کافه خرید را دوست
گرفتهام این مدت. یک دوست که وقتی
حواسم بهش هست و مهربانی میکنم برایش، همیشه خوشحالم میکند. دوستی که ممکن است مست و خراب باشد و
یک هفته برود در غار تنهایی خودش و من نازش را بکشم تا دوباره بیاید و معاشرت کند
با بقیه. در این مدت سعی کرده حواس من را به
چیزهای دیگری پرت کند، نه این که بخواهد به تو حسودی کند. نه. میخواهد کمی حواس
من را پرت کند فقط همین! و گرنه شاهد بود که شعر سعدی را که همایون آن غروب میخواند،
چقدر برای خودم تکرار کردم تا یادم بماند
و برایت اینجا بنویسمش:
گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم که به هر
جا بروم در نظری
به
فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو
همی برنکنی دیده ز خواب سحری