آخرین برای تو
چقدر این راه را
برای دیدن تو
دربست آمده بودم
آمده بودم بست کنارت بشینم
تو انگشت بر سیم بکشی
من کشیده شوم تا پیشانیت
ببوسمت جای مُهر
کنار لالهی گوشت
گره از بقچهی دلم باز کنم
تو سهتار بزنی
کارگران بَست بزنند در دلم
کلمهها را دست به دست کنند
تا برسد به لبهایم
از گوشهی چشم
کمان بکشم به مژههایت
پلک بزنی
بچه گنجشکها پر زدن یاد بگیرند
لانهشان یادگاری
جا بماند در ابروهایت.
شهریور90
این نوشته مالِ پارسال همین موقعها بود .. این روزها دوباره شهریور است و، آخرین نشد برای تو.
چیزهایی هست که نمیدانی – سیزدهم
"... آدم میتواند از آرزوهایش بیزار شود، وقتی دیگر بهدست آوردنشان خیال که نه، حسرت باشد."
- ژیلبر، به من بگو بودا چه میگوید؟
- میگوید زندگی رنج است.
- پس چه باید کرد؟
- همه چیز رنج است. پا به این دنیا گذاشتن رنج است. پیر شدن رنج است. بیمار شدن رنج است. غمگین شدن رنج است. نومید شدن رنج است.
- و این رنج کی تمام میشود؟ وقتی آدم میمیرد؟
- رنج وقتی تمام میشود که از رنج بریده باشیم.
- فهمیدنش برایم سخت است. مگر میشود از رنج برید؟
- باید از وجود دل کند. تا آدم هست رنج هم هست. به خودش که فکر میکند، به فردایش، به کارش، رنج هم کنارش هست. باید از همه چیز دل بِکَند تا از دستِ رنج رها شود.
- ولی ممکن است آدم از همه چیز دل بکند؟
- همه چیز ممکن است. رنج دست از سر آدمی بر نمیدارد.
هنوز سر در نمیآوردم که چگونه می شود آدم از همه چیز دل بکند. من نمیتوانم.
نامه لوک بسون به آنگ سان سوچی – ترجمه محسن آزرم
غروب بود. میخواستم ازخط عابر پیادهی خیابون برزیل رد بشم تا برم سمت ایستگاه اتوبوس خط ( ولیعصر- تجریش). بعد یک سال با هم چند کلمه حرف زده بودیم و هنوز زیر آوار ِ واقعیتی بودم که با کلمهها سرم هوار شده بود.
ماشین رو ندیدم. دستی شونهام رو گرفت. اندازهی چند ثانیه که ماشین رد بشه. پشت سرم دونفر بودن. خانومه شونهم رو گرفته بود و داشت به آقاهه میگفت، حواسش نبود آخه .. برنگشتم، نخواستم صورتش رو ببینم. گرمی دستش و صداش برام کافی بود.
آسمون رو نگاه کردم . ماه لبخند میزد.
عکس از وبلاگ خدای چیزهای کوچک است.