چیزهایی هست که نمیدانی – یازدهم
بیدار بودم. چشمانم بسته بود، به پهلو خوابیده بودم رو به کتابخانهات. آمدی آرام کنارم. دست کشیدی به موهایم. موهایم را از گردنم کنار زدی. من چشمهایم را بسته نگه داشتم ..
به همان آرامی که آمدی، رفتی.
چیزهایی هست که نمیدانی – دهم
دیروز پیش هما خانم رفته بودم. از کوچهی بهاران که میگذرم، یاد تو هم میگذرد...
یادم آمد زیر دستش نشسته بودم و غمگین بودم، گریه کرده بودم، چشمانم پف کرده بود و گود افتاده بود از نبودنت و ابروهایم هم که .. هما خانم کم حرف است. توی این 8 سال که پیشش میروم شاید تعداد کلماتی که بینمان رد و بدل شده کمتر از یک داستانِ کوتاهِ از کتاب با گارد بازِ حسین سناپور باشد. دلش اما طاقت نیاورد آن روز، بس حال من زارتر بود. پرسید از حالم ... گفتم تو مُردی. چیز بیشتری نپرسید من هم چیز بیشتری نگفتم، اما همان جا یک بار تو را خاک کردم. و با هر مشت خاک روی تو ، خودم را هم.
. میگویند خاک سرد است. برای من که نبود.
امروز خواب موندم. هی منتظر بودم ساعت موبایل تو زنگ بزنه تا پاشم. خب تو نبودی که! جات رو جم نکردم. پتوی کنار زدهت، ریخت و پاشهای دم آخر و برگشتیهای چمدونت . انگار تو هستی دلم میخواد اتاقمون تمیز باشه و بهت غر بزنم که چرا چیز میزات رو جم نمیکنی یا دیگه تختت رو که میتونی رو تختیش رو بکشی!
این روزا که هر دو درگیر کار هستیم و تو توی خونه هم داری کار میکنی و جواب تلفنهای کاریت رو میدی فقط به حرفای آخر شب میرسیدیم اونم اگر من زودتر خوابم نبرده باشه و تو زودتر اومده باشی خونه و بشه چند کلمهای .. حرف زد.. به همکارم میگم من تا حالا با خواهریم دعوا م نشده و اگر دیگه خیلی بخوایم با هم قهر بمونیم میشه یک روز .. میگه دعوا کردین خودت یادت نیست. اگرم اینجوری باشه خودش خوبه که یادمون نمونده. نمیتونم باهات حرف نزنم .. حالا از هر چی که باشه ..
مامان دیشب گریه کرد آخر سر . گفت والیومم نیست! به تو میگه والیوم! نمیدونم، من که رفتم سفر تو ببین اسمم چیه تو خونه.
روی اسمت کلیک میکنم. پنجرهی کوچکی گوشهی راست مانیتور باز میشود . نگاهت میکنم. فقط نگاه. همهی مدتی که تو هستی و منم هستم. جرات ندارم کلمهای تایپ کنم. فکر میکنم اگر حرفی بود می نوشتمش آیا؟ اگر هنوز میخواستم از تو بشنوم؟ از تو بگویم؟
چند روز پیش اسمت را به زبان آوردم. دیگر آوردن نامت شانههایم را خم نمیکند. پاهایم را از نا نمیاندازد که نتوانم قدم بردارم و تا شوم گوشهی تختم و .. چند روزی توانم گرفته شود برای حرف زدن، راه رفتن ..
دیشب خواب میدیدم کنار توام . تو همان صورت را داشتی، همان موها، همان چشمها، اما آدم دیگری بودی. رفتار دیگری داشتی که من دیگر نمی شناختمت. بعد مدتها خوابت را میدیدم. این همه شب کجا بودی؟
پنجره کوچک را میبندم . حرفی نمانده انگار.
چیزهایی هست که نمیدانی- نهم
"تو را هم همهچیز، همهچیز، قشنگترین چیزها هم، این همه غمگین میکند؟"