چیزهایی هست که نمیدانی- هشتم
داشتم فکر میکردم چرا من نمیتوانم شعرهایم را از حفظ بخوانم؟ چرا تو که شعر میخواندی کلمهای هم یادت نمیرفت؟ از هرجا هم که قطع میکردی میتوانستی ادامهاش بدهی؟ چرا من خیلی وقت است درگیر دو خط نوشته هستم که تمامش نمیکنم ؟ که بشود شعر ، و آخرین شعری که برای تو مینویسم. شاید میدانم آخرینم که باشد برای تو .. از چه باید بنویسم؟ اگر با این شعر آخر تمام نشدی من کجا و کی تمام میشوم از نبودنت ؟ باید بتوانم این چند خط را تمام کنم:
نوشتم دوستت دارم
و خیابان ِ محبوبمان یک طرفه شد
"سالها پیش در یک کتاب وحشتناک خوانده بود فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق میافتد. معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ دهد. نوشته شده بود از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است. در خوشبختی هم چند چیز باید همزمان اتفاق بیافتد تا کسی خوشبخت شود. پول تنها کافی نیست. عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست. اما اگر همه این ها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوشبخت شده است. تنها تفاوت آن ها شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند؛ چون وقتی چیزی اتفاق افتاد دیگر نمی توان آن را به حالت اول برگرداند. نویسنده نوشته بود وقتی لیوانی شکست دیگر شکسته است. وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است. وقتی کسی روی سرسره رفت دیگر باید تا آخر شیب پایین برود. برگشتنی در کار نیست. برای همین است که از نظر نویسندهی کتاب، هر خوشبختی همیشه در معرض فروریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمیشوند؛ حتی شاید شدتشان هم بیشتر بشود یا همان طور ثابت باقی بمانند اما به هر حال از بین نمیروند. به همین دلیل روز به روز به فاجعه ها اضافه میشود و از خوشبختیها کم میشود.
بعد نویسنده به عنوان نمونهای شایع از تبدیل یک خوشبختی به فاجعه ، با دقت شرح داده بود که چهطور عشقها اول تبدیل میشوند به دوست داشتنهای ساده، بعد به بیتفاوتی و گاه به نفرت و در نتیجه خوشبختیِ موقتی مثل عشق تجزیه میشود به یک فاجعهی ماندگار . توی کتاب نوشته شده بود فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم؛ به طوری که گلوله آخر _ به عنوان تیر خلاص _ توی شقیقه اش شلیک شود."
مصطفی مستور- کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار
Labels: چیزهایی هست که نمیدانی
M 1:16 PM + |چیزهایی هست که نمیدانی- ششم
نخها را که به شلوارم چسبیده جمع میکنم و سنجاق قفلی را به خطهای دوخته شدهی نخهای نارنجی میکشم و هر خط فاصله را که ریز ریز کنار هم جادهای نارنجی ساختهاند ، میشکافم. از نوجوانی و جوانیاش برایم میگوید از این که چرا قیچی را باید از دستهی آن به دست دیگری داد و نه از سر آن ، و اینها را چگونه و کی یاد گرفته که حواسش، استعدادش، همتش او را به دوازده چرخ و طبقه هفتم از کارخانهی کوچکش و ساختمانِ فلان و ... رسانده و ... حرف میزند و سوزنها آخِ پارچهها را در آوردهاند، نخها آه میکشند. نخ؟ نخهای نارنجییه کیسههای پارچهای برای حفظ محیط زیست، حفظ سلامتِ آیندگان، آیندگان؟ من آیندهاش هستم؟ آیندهای که از میانِ تکه پارچهها و قیچی برقی، و انگشتی که بارها لای سوزنِ چرخ گیر کرده و خون انداخته لاییهای سفید یقههای نیمه دوخته شده را برایم ساخته؟ برایش ساختهام؟
حواسم به صدای چرخ نیست، به حرفهایش هم، فقط هر از گاهی که کیسهها را برای بند رد کردن به من میدهد به چشمانش نگاه میکنم، که یعنی گوشم با شماست .. دلم اما ... بریدهست .. از همهچیز.
قیچی را از دستهاش به من نده، سرش را به گردنم بگیر.
Labels: چیزهایی هست که نمیدانی
M 11:30 AM + |همواره در حسرت بعدی، فصلی متفاوت: حسرت ما حسرت گور است.
از کتاب: خاطرات سیلویا پلات. مهسا ملك مرزبان – نشر ني