...بنگر به نرگسانش
دستهات رو کردی تویهم. دست راست روی دستِ چپ. چهار تا انگشت دستِ راست جمع شدن روی چهار تا انگشتِ دستِ چپ. انگشتِ شستِ دستِ راست، توی گودی بوجود اومده از انگشتهای جمع شدهی دستِ راست و، همنیطور انگشتِ شستِ دستِ چپ، توی گودی انگشتهای جمع شدهی دستِ راست.
یادمی .. بلدم تویه، توی عکس رو. خاکستری؛ سیاه و سفید... مثلِ روزهایی که گذشت.. میگذره ...
وقتی یکیمون خواب بود دیگری خیره شده به نوازشِ چشمهای خوابیده در لحافِ پلک؟ اون رگِ آبییه نبضدار روی گردن؟ به مراقبت از نفسها، بالا و پایین رفتنِ قفسهی سینه...؟ به اون گوشهی فرو رفته ی لبها که به آرومی روی گونه پهن شده؟
دستهات رو کردی توی هم، و عکس همچنان سفید و سیاه.. خاکستری.
125 کلمه و ...
خب با ایمیل بخوای پست بذاری مثل این که عکست رو قورت میده سر راه!
حالا اتچ میکنم ببینم نشون میده یا نه. امتحان میکنیم!
شوشه دالیندان
شوشه دالیندان باخیرسان
اوزاق افقلره
اوزاق گویلره
قیشقیریرام سس سیز
اَل ترپه دیرم
قاطار اوزاقلاشیر
ایچیمده قار یاغیر
یارپاقلار توکور.
ترجمه شعر به فارسی:
از پشت شیشه
از پشت شیشه نگاه میکنی
به افقهای بلند
به آسمانهای دور
بیصدا فریاد میکشم
دست تکان میدهم
قطار دور میشود
در من برف میبارد
برگها فرو میریزد.
شعر از: عمران صلاحی-یارالی دورنا( دورنای زخمی)- انتشارات امرود - صفحه 101
عکس: mingtaphotography.etsy.com
...بیداری شبهای درازم بینی
دیشب نخوابیدم. با اینکه به نظر میرسید مراتب به خواب بردن خودم رو مثل شبهای قبل رعایت کردم.
یه لیوان آب همراهم آوردم که قرصهای فراموشی رو بخورم و بعدش برم کتاب بخونم تا چشمام هم خستهبشن و راحتتر خوابم ببره. کتاب بلندی رو شروع کردم. برخلاف این مدت که همش داستان کوتاه میخوندم. کتاب " طاق نصرت" – عیدی "میم"- اون کشش کلمات و داستان رو داره تا بخوام چند ورق بیشتر از شبهای قبل بخونم، و خب انگار خاصیت قرصها بعد از این که به زور خودت رو بیدار نگه میداری از بین میره و دیگه نمیخوابوننت! چون یه دو ساعتی که گذشت دیدم نمیخوابم چرا؟ همیشهای وقتای کتابخونییه بعد از اثر قرصها، کتاب از دستم در میره و چند باری تا نزدیکای صورتم مییاد، و اون چند صفحهی آخر رو قطعا یادم نمیمونه، و باز مجبورم فردا شب، برگردم به چند صفحه عقبتر و ... خوابم نگرفته بود اما. با خودم گفتم، فردا پا نمیشی مریم، بگیر بخواب. باید صبح بری سرکار ! خواب منو نمیبرد اما. والعصر، تو...، والعصر، سایه...، والعصر، تو...، والعصر، کابوس.. فریاد.. بیدار شدن خواهری، مامان و... تا صبح چندباری تکرار شدن این تکرار.اصلا دیگه شک کردم که قرصی خوردم یا نه! بیخود نیست اسم قرصا رو گذاشتم قرص فراموشی. تا نیم ساعت بعد از اونها اگر اس ام اسی زده باشم، حرفی، سخنی، صبحش یادم نمییاد...
اما لیوان آب کنار تختم نصفهست، تا جایی که یادم مییاد ورق قرص هم چون تموم میشد انداختمش دور و توی سطل موجود بود هنوز! شواهد میگن باید طبق عادت خورده باشمشون، اما ...
صبح توی آینه چشمام باز نمیشد. میسوخت هر بار که سعی میکردم باز نگهشون دارم. با این حال خطهای دور چشمم رو میدیدم که عمیقتر شدن و چشمای قرمزِ بیخواب رو که مستاصل نگاهم میکردن.
295 کلمه
سنه
گوندوز، گونه عادتی وار
گئجه اولدوزا، آیا
بوداقلار، باهارا
میوهلر، یایا
گمی لر، دنیزه
بالیقلار، چایا
پنجرهلر آچیلماغا،
بیر آز تازا هاوایا
آچیق یئلکن عادتیوار یئللره
آراز، دلی سئللره
آینا، گوزهللیگه
دارق، تئلره
غریب آدام، عادتی وار وطنه
داغلار، دومانا، چنه
آیریلیق گونلری، منه
من، سنه!
ترجمه شعر به فارسی:
به تو
روز، به آفتاب عادت دارد
شب به ستاره، ماه
شاخهها، به بهار
میوهها، به تابستان
قایقها، به دریا
ماهیها، به رود
پنجرهها به باز شدن،
کمی هوای تازه
بادبانهای افراشته عادت دارند به باد
روز ارس، به آبهای دیوانه ( آبهای خروشان)
آینه، به زیبایی
شانه به گیسو
آدم غریب، عادت دارد به وطن
کوهها، به مه
روزهای جدایی، به من
من، به تو!
عمران صلاحی
یارالی دورنا( دورنای زخمی)- انتشارات امرود - صفحه 66
با تمام بودنم
درد تموم نمیشه و هر بار که شروعی تازه میخواد، خونریزه و بند نمییاد. انگار که دیوارهای تازه رو بخوای روی دیوارهای کهنهی قدیمی سوار کنی، و هنوز دیوارهای قدیمی نم دارن و تاب نمییارن که یه آجر دیگه گذاشته بشه، اوهوم، حتی یه آجر دیگه، و فرو میریزن، فرو میریزن و این ترنم موزون حزن تا به ابد شنيده خواهد. شنیده خواهد شد؟
میگه، اما میشه دیوار نو بنا کرد، به شرطی که اون کسی که باید، بیاد، یه کاردک برداره و بسابه هر چی باقیمونده از دیوارهای قبلی رو، صاف کنه خراشها رو و بلد باشه رنگها رو، مصالح دیوار تازه رو، و بلدترش اینکه آرومتر مرهم بذاره. نمنم بره جلو و خب اوهوم اون موقع شاید بشه.
فکر میکنی مقاومتشون بیشتره اونایی که دیوارشون از نو بنا میشه؟ نه. به خونریز بودنشون عادت میکنن.
آهنگ ستاره دار، اونجاش که میگه:
قبل از کار (امروز باید سرکار باشم) بردم بهش صبحونه دادم. همچین گذاشتم پر و پیمون هر چی میخواد بهش بدن و حسابی سیر بشه. خیلی وقت بود این همه کامل نذاشته بودم صبحونه بخوره . زیر بارون و برف و ...سرمای سال گذشته توی کوچه موند و جیک هم نزد، یه چند باری هم نارفیقهاش که از کنارش رد شدن لپش رو کشیدن و در رفتن، که جاش هنوز مونده روی صورتش. صبح که داشتیم با هم می یومدیم سرکار بعد از صبحونه. بهش گفتم، خانوم باشی میبرمت حموم،حتی ممکنه از فکر فروختنت هم بیام بیرون و نگهت دارم، آخه اولین رفیقِ آهنیم هستی که این همه بهپام موندی و با خوبی و بدیم ساختی، دوست دارم بهخدا. اگر هم هی میگم بفروشمت، نه این که خستهام کرده باشی، نه! واسه خودتِ که میگم، که هی مجبوری توی کوچه بمونی و گربهها از روی شیشهات رد میشن و هی جای پاشون میمونه رو چشمات و چشمات نقطه چین میشن. تازه سرما هم که میخوری و سینهت به خس خس میافته نمیگی ببرمت دکتر و بدون قرص و آب و روغن هی میذاری با عجله به کارام برسم و دنده که عوض میکنم گلوت درد بگیره و ..
هیچی نگفت، برف پاکنهاش رو کشید روی چشمای خیس و خاکی شدهاش و ساکت موند.
210 کلمه
هر چه نه یاد تو، فراموش به
با "الف" و "میم" قرار آخر سال گذاشتیم. که بریم کافهی همیشگی، اما قبلش باید برم یه بسته رو برسونم خیابون سیندخت. ماشینم بیمهش دیشب تموم شده و موندم با ماشین برم یا ... میگم، خدایا به امید تو، و استارت میزنم و ماشینِ بدون بیمه رو راه میاندازم توی خیابون، سعی میکنم حواسم رو بدم به رانندگی، رانندگی اما حواسش رو نمیده به من.
مزهی رژلبم رو دوست ندارم. خیلی هم عادت ندارم به موندنش و هی مزه مزه میخورمش و هی حالم بد می شه. بعد مدتها در زندگانی، یک رژلبی داشتم که خیلی دوستش میداشتم. وقتی تموم شد دیگه پیداش نکردم، حتی به دوستای خارج برو هم گفتم بیارن، که انگار تخمش رو ملخ خورد و موندم بیرژ لب! از اونجایی که من خودم معمولا این قبیل وسایلم کمه و از وسایل خواهری استفاده میکنم، امسال در جوابِ، عیدی برات چی بخرمش؟ گفتم، حالا که داری میری و همهچیت رو با خودت میبری، لطفا از اینجور چیزا بخر که من نمونم بی رنگ و رو.
مادرِ آقایِ سفارش دهندهی خیابون سیندخت، خیلی مشکوک منو نگاه میکنه میگه، پسرم به من چیزی نگفته از سفارشش، لطفا یه کم اجازه بدین به من، و می ره توی خونه و در رو پیش میکنه. بعد از ده دقیقه که توی باد موندم و از چشمام اشک مییاد، اومده میگه، ببخشید معطل شدین و بازم معذرت خواهی میکنه...، توی دلم کاملا بهش حق میدم، چون احتمالا مامان منم با خانومی که بی خبر برای پسرش یه بسته آورده همین کار رو میکنه! یه تقویم از کارای خودمون رو میدم به مادرِ آقایِ سفارش دهندهی خیابون سیندخت و آرزوی سالی خوب رو براشون میکنم ، و خیلی مودبانه اشک چشمم رو با پشت دستم پاک میکنم!
وقت رفتن از کافه، میرم به آقای کافهدار یکی از تقویمهامون رو میدم و میگم سال خوبی داشته باشین. قابی که "میم" بهم عیدی داده رو مثل سینی میگیرم دستم و عیدیهای "الف" رو میذارم روش و همینجور که دارم توی بغلم جاشون میدم ، آقای کافهدار صدامون میکنه و تندی مییاد و یه بسته آدامس تری دنتِ دارچینی میذاره توی سینیم (قاب) و میگه، اینم عیدی شما، سال خوبی داشته باشین.
362 کلمه
بنفش، آبی ، نیلی، سبز، زرد، نارنجی، قرمز ...
هنوز هم عصر برای من از ساعت 5 شروع میشه. ساعت 5 ساعتی بود که ما اجازه داشتیم بریم توی حیاط و بازی کنیم. تا همهمون مشق نوشته و ننوشته کم کم برسیم و توی حیاط جمع بشیم، فرصت بود که اون باغچهی کوچیک رو کمی آب بدیم و خب هر کس زودتر تونسته بود از دستِ مامانش در بره و به حیاط برسه شلنگ و باغچه جزو غنائمش محسوب میشدن و میتونست اولتر شلنگ آب رو بگیره به سمتِ آفتاب و فواره درست کنه و وقتی که سر و کلهی رنگین کمون پیدا شد، با افتخار به دست سازش نگاه کنه و گاهی اجازه بده بقیه از زیرش رد بشن و گاهی تن به خنکی ریز قطره بسپارن و حواسم بود که خاله منور با موهای حنا بستهاش ،صندلی نارنجی اتاق ما رو آورده گذاشته توی بالکن و از طبقه چهارم ما رو نگاه میکنه و مراقبمونه... بزرگترین خلافمون سرازیر شدن گروهی با دوچرخه به سمت پارکینگ بود که تهش منبع گازوئیل بود و ما همیشه برای مسابقه باید تا ته پارکینگ میرفتیم و با چرخهای دوچرخهمون به این غولِ چاقِ آهنی ضربه بزنیم و آخش رو در بیاریم و به سرعت برگردیم توی حیاط و فاتحانه دستامون رو از دستهی دوچرخه رها کنیم و از خط پایانِ خیالی بگذریم ...
هنوزم گاهی توی اون خونه و توی اون حیاط خوابم میبره و بلند می شم و هیچ بوی کهنگی نگرفته اون روزها و خاطرات .هنوز هم از اون خیابون میگذرم و نگاه میکنم به بالکن حالا نرده کشی شدهی طبقهی چهارم ، و نگاه خاله منور رو میبینم که به دورها خیره شده و موهاش دیگه هیچ رنگی نیست.
278 کلمه
309 کلمه
یه حسی هست که مدتییه دارم باهاش کلنجار میرم. حس این که باز اینجا بنویسم. کلا کلمهها انگار وقتی قرارِ به اینجا گذاشتنشون که می یاد نوشته میشن و من مدتهاست ننوشتم...
امروز صبح با "روز به خیر" آقایی که کنارم توی تاکسی نشست شروع شد. قبلش که هر چی خودم والعصر خونده بودم انگار نشونهی نرسیده بود. آروم گفتم، روز شما هم به خیر باشه که نگاهم کرد و چشماش نشونهی صبحم شد. من فکر کردم اونقدر آروم گفتم که اون نشنیده، اما آدمایی که قرار به شنیدن داشته باشن صدای کم، آروم، خجالت زده و حتی زیر لب گفته شده رو هم میشنون و میبینن، و آقای مسافر ...
الان که دارم اینا رو تایپ میکنم همکارم از یه بخش دیگه اومده تو بخش ما( البته که کار هر روزش شده) و صداش اونقدر بلند و حرص داره که دلم میخواد بگم: خفهام کردی بابا جان! یه کم آرومتر هم میشه غر رئیس رو زد. اصلا مگه خودت اتاق نداری از صبح تو اتاق ما میمونی تا بریم! اما خب من همیشه کلمهها رو بین فکهام نگه میدارم، و بسته به شرایط زمانی و مکانی که دارم همینجوری حبس شده میمونن، اونقدر که حتی وقتی هم میخوام چیز دیگهای رو بگم، فکم زیاد باز نمیشه و کلمهها رو انگار از پشت زبونم یکی یکی میگیرن میکشن بیرون تا مثلا حرفی زده باشم!
آقای دکتر صندلیش رو سُر میده عقب و میگه، بشینین لطفا. و من که کِش سرم نمیذاشت گردنم رو روی پشتی صندلی ناراحت دندانپزشکی درست بذارم، خوشحال پاشدم نشستم . گفت، شما حتما باید با یه نفر حرف بزنین. حرفایی که نمیزنین رو به دکترتون بگین و احتمالا با نایت گاردی که براتون درست میکنیم و درمان دکتر مشاورتون دندون قروچهتون آروم میگیره و دندوناتون این همه سابیده نمی شه به هم تا لب پَر بشه و هی فکر کنین زبونتون رو دارن خراش میدن.
خب برای شروع 309 کلمه کافیه.