راهاش را به راهام گره بزن
راهاش را به راهام گره بزن.
...خیابان استقلال؛ که از میدان تقسیم و با آن دکههای گلفروشی و کبوترهای کنار مجسمهی یادبود جمهوریت شروع میشود و قدم به قدم سنگفرشهاش و کافههاش و رستورانهاش و نوازندههای دورهگردش و آن شلوغی حسادت برانگیزش از آدمهایی که چشمهاشان برق میزند از شور زندگی، آدم را وادار میکند که هر وقت برنامهی خاصی نداشت بیاختیار برگردد آنجا.
من توی همین خیابان بود که هیچ فکر نکردم اینجا خانهام نیست و یاد ترانهای آرام و محبوبام افتادم و با خودم زمزمه کردم که: دستت را به من بده استانبول... بیا با هم برگردیم/ باید کلی چیز برایت تعریف کنم... برای برجها و چنارهات... بعد با حسرت باقیاش را توی دلم خوانده بودم که: استانبول عاشق شدم... عاشق شور چشمهاش/ انگار که تو دیگ باشی و من ملاقه.. همینطور دارم توی کوچه پس کوچههات میچرخم.
بعد فکر میکنم که روزی که خیلی هم دور نیست میآیم و اینجا زندگی میکنم و اینبار کمی بلندتر خواندم که :
دوست قدیمی... شهرهفت تپه
بزرگی، میدانم
بیا و بزرگی کن و راهاش را به راهام گره بزن.
نیما رسولزاده
M
1:51 PM +
در حسرت فردایِ تو، تقویمم رو پر میکنم، هر روز ِ این تنهایی رو،فردا تصور میکنم
در حسرت فردایِ تو، تقویمم رو پر میکنم
هر روز ِ این تنهایی رو،فردا تصور میکنم
به انتظار معجزه بودم. نمیخواستم چیزی بنویسم از خودم، از روزهای تلخی که گریه میانداختم مدام. میخواستم منتظرش بمونم. فکر میکردم معجزه چیزی از جنس شادییه. چیزی از جنس لبخند، غافلگیری .. معجزهی من رسید. اما نه لبخند داشت و نه شادی، فقط غافلگیری داشت با خودش. خدایا ... شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه … یه چرخش، یه جهش … یه این طرفی، یه اون طرفی.. معجزهی من یک جمله بود. کلمههای تو بود که درد داشت. کلمههای تو بار کامیونی بود که روی دلم خالی شده...
میگه، آدما حق انتخاب دارن مریم. بهش حق بده. بغض دارم، اما گریه نمیکنم... میگم حق میدم... و معجزهام رو بغل میگیرم.
M
1:04 PM +