باران...
این همه باران. نیستی تقسیمش کنیم.
M
4:06 PM +
خوب بود این مردم دانههای دلشان پیدا بود
لوله کشی شوفاژها رو باید از رو میآوردیم. دو ماه مونده بود به عید که دیدیم پارکتها باد کردن و به قول بابا شکم دادن. کم کم دیوارا نم کشیدن و .. خب نمای ظاهری خونه رو ریختن به هم. بماند که دوماه آخر سال رو با بخاری برقی سرکردیم و گاهی هم از سرما روی هم روی هم لباس میپوشیدیم.
خب یه چند روزی هست که لولههای سفید پلاستیکی- اسم تخصصیش رو نمیدونم- جای لولههای پنهانِ خرابکار رو گرفتن. درسته که مثلِ یه بخیه روی زخم دیوار کشیده شدن. اما خب دیگه همهی پیدا و پنهانشون معلومه. میشه که دیگه خرابیها و زخمهای گذشته رو نداشته باشن. یا اگر داشته باشن زودتر دیده بشن و جلوشون رو گرفت.
M
1:38 PM +
یاد من باشد تنها هستم. ماه بالای سر تنهایی است
بلند میشوم از خاطراتم. تنم نقش خاطرات گرفته. رد تمام تاریخها و دستخطها، امضاها و شاعرانگیها، رد تمبرها و مهرهای پستخانه.
تنم درد میکند.
غلت میزنم به شانهی چپ، اینجا جای همان چند پاکتنامهی توست. همان چند جمله دلتنگی. من خوبم تو چطوری، و اینجا امروز باران آمد، و ... میدانم دستت به نوشتن نمیرود. قرارمان را میدانم....
غلت میزنم به شانهی راست، اینجا جای همان یک نامهی توست که هنوز نگهش داشتم از بین آن همه نشانه فقط همین یکی.... هر بار از خودم میدزدمش. از لابلای دور ریختنیهای باید. از بین کارت تبریکها و دفترچههای رنگییه تا نیمه پر. خودم را به ندیدنش میزنم. دلداری میدهم که خب حواسم نیست و بعدش دیگرگم شده. اما کلک نمیخورم از خودم، تو در ثانیههای آخرِ بستن کیسهی سیاه نجات پیدا میکنی و باز قهرمانِ نامههایی، قهرمانِ دستخطها...
پیش هم نشستیم. به موازات هم. یعنی هم میتونیم کنار هم نشسته باشیم هم میتونیم روبروی هم. کسی روی شونههای دیگری سوار نیست.
یه نخ سیگار از توی کیفت در مییاری و روشنش میکنی. بهت میگم، آخرش که شد بده به من. سرت رو توی هوا تکون میدی که یعنی، اوهوم باشه یادم میمونه. همینطور که داری آروم بازدمت رو بیرون میدی، ازم میپرسی خیلی وقته میدونی نه؟ بعد بلند بلند جواب خودت رو میدی، چرا نفهمیدم بیخودی نیست که این همه حواست هست به من، وقتایی که باید هستی و وقتایی که نباید غیب میشی... آره میدونستی همش رو... میگم اوهوم. نگاهت بر میگرده سمت من و با خنده میگی، چه خری که تو هستی!
سیگارت داره تموم میشه. میگیریش طرف من. میگی بگیر، آخرشه. دستم و مییارم نزدیک و ازت میگیرمش. با خنده میگم چقدرم که خیسش کردی!
از جات بلندمیشی و یه جوری که منم بشنوم میگی، چه روزها که میشد یه نخ سیگارمون رو با هم بکشیم. چه روزها که باید کنار هم بودیم...
نمینویسم. تو میخوانیام اما.
M
6:17 PM +
کدام کوهها؟
عمهی بزرگم، که روس بود اغلب به من میگفت: توشبیه پدرت هستی، از غم غربتِ کوهها رنج میبری.
میپرسیدم:
- کدام کوهها موشکا؟
- کوههایی که هنوز نمیشناسی...
من او را دوست داشتم،آنا گاوالدا
M
12:28 PM +
آهنگ ستارهدار
M
2:28 PM +