آن زن که درآينه میگريدخندهدار است گمانم . هيچ وقت فکر کرده بودی؟ اين فاصله ... فاصله ... فاصله. زندگی من لبريزدلهرههای معصومانهی کودکی است که معلمش به او تنها لغت " فاصله" را سرمشق داده است و هر چه مینويسد شب درازتر میشود و دفتر تمام نمیشود. بر ديوار مینويسد ... بر در مینويسد ... بر گوشههای چشمهای آن زن که در آينه میگريد ...
...
به انتهاي جمله رسيدهام. فکر ميکنم: نقطه، سرِ خط. فکر ميکنم: جمله را ادامه بدهم ... چند تا نقطه کنار هم بگذارم .... و جمله ي ديگري بر هم وزن، بر همان معنا بنويسم ... فکر ميکنم: چرا نميزني زير همه چيز؟ ... چرا نميبيني که نميتواني؟ ميگويم: مگر اين تو نبودي که فکر ميکردي ميتواني تا آنجا بماني که دلت ميخواهد ... بيهراس از ذهنيت گروهي، که تاييدت نميکند ... ميتواني ببُري هر وقت که بخواهي. نتوانستم. نميتوانم. عجيب است ... نميتوانم ادامه بدهم ... نميتوانم ببُرم.
به انتهاي يک جمله رسيدهام. فکر مي کنم:نقطه سر خط.
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوستفکر میکنم دوستِ خوبی نیستم. گاهی که با من حرف نمیزنی، وقتایی که صدات بغض داره و من بیدست و پا میشم و انگار هیچکاری نیست که از دستِ من بر بیاد. از کی این حسِ لعنتی داره باهام مییاد که دوستی بلد نیستم؟ که اصلا از کجا معلوم که از اولش هم بلد بودم؟ فکر میکنم حتما اونقدر هستم کنارت که بتونی با من حرف بزنی که خالی بشی از دردی که هست و این همه داره گلوت رو فشار میده. فکر میکنم راهها رو باز گذاشتم و تاکید کردم که هستم. اما آیا واقعا بودم؟ آیا این کافییه؟ گم کردم حرفایی که باید بهت بگم رو، گم کردم سوالایی رو که باید به وقتش بپرسم لابد و نمیپرسم و تو توی دل میگی این مریم هم که نمیدونه اصلا باید از من بپرسه تا من بگم، و منم فکر میکنم تو باید بدونی که من سوال کردنی نیستم زیاد... هرچند که خودم آدمی هستم که باید بهم اصرار کنن. ازم بخوان تا حرف بزنم یا جایی برم یا قراری یا.. . همیشه هم نه ها ! اما خب بیشتر اصراری هستم تا برعکسش! سوال نمیکنم. هی لای دست و پات نمیپیچم فقط از پشتِ پنجرهات رد میشم تا اگر خواستی پرده رو کنار بزنی و اشاره کنی و ...M3:53 PM + |
Monday, June 22, 2009
هرگز شب را باور نكردم
نه! هرگز شب را باور نكردم چرا كه در فراسوی دهليزش به اميد دريچهای دل بسته بودم.
خستهام. مثلِ سربازی که پیش قرواول بوده و بعد از اینکه همهی شواهد و قرائن خبر از پیروزیشون میدادن، غافلگیرشون کردن. از همه طرف محاصره شدن .زخم برداشته.. یه زخم عمیق. کنار بقیهی سربازها رو به آسمون دراز کشیده و نگاهش به آسمونِ دود گرفتهست... گوشش از همهمهی اونایی که دنبالِ تقسیمِ غنایم از سر و کول هم بالا میرن و به جونِ هم افتادن کر شده... اونایی که تا چند روز پیش کنارش در ظاهر توی یک صف بودن حالا رنگ عوض کردن و پرچم به دست فریاد مرده باد و زنده باد سر دادن ... خستهست و منتظره. منتظر معجزه نیست! منتظر یه اشاره، یه حرکتِ دست، یه لبخند... تا دوباره زخمش رو مرهم بذاره و ... مچِ دستش همون دستی که مچبند داره درد میکنه ... زخم خیلی عمیقه ... مثلی زخم مامانش که عمیقه، که سرباز بوده و جنگیده، و قلبش زخم داره هنوز از روزهایی که بیشباهت نبودن به امروز... گریه داره ... سرودِ پیروزییه دیروزش رو غارتگرا دارن توی جبههای که مالِ اون بوده پخش میکنن: که همآواز تو منم ... درد داره ... بغض داره ...
تنها نمان به درد معاشرت خاموشییه بین اونایی که به مچشون روبان سبز بستن، به آنتن ماشینشون هم. یا اونایی که ماشینشون رو با پوسترهای تبلیغاتی میرحسین، کادو پیچ کردن. با اونایی که اصلا هیچییه سبز ندارن، شالی، مانتویی، روبانی، پوستری و .. اما توی اتوبان از کنار هم که میگذرن، از توی ماشین براشون دست تکون میدن و با انگشتِ اشاره و وسط در حالی که انگشتای دیگه رو جمع کردن توی مشتشون یه هفتِ خوشحال نشون میدن.... یا توی پیاده روها که از کنارشون رد میشن لبخند میزنن و با چشمهاشون به هم میگن که همراه شدیم با هم، تنها نیستیم ... از کنار هم میگذرن اما دلهاشون رو توی نگاه هم جا میذارن ...
پ.ن. معاشرتِ کیکِ هویجدار با چای کافه دیپلمات میکنیم با اونایی که انگشتشون لای در ماشین میمونه اما لبخند میزنن و دستبندِ سبزشون رو نشونِ ما میدن که یعنی دلت آااب!M1:02 PM + |