صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
بعضی تصمیمها هستن که مدتهاست گرفته شدن. کمکم و ذره ذره خودشون رو از لحظههات کشیده بیرون، و یه گوشهی جاگیرِ پرهمهمهیی منتظرن. از توی لحظههای خداحافظی اومدن، که ایستادی تا اونی که داره دور میشه رو تا جایی که میشه توی چشمهات- خاطرهت- داشته باشی و توی اون ثانیهها هی توی دلت گفتی، برگرد! برگرد! و برنگشته ... از دقیقههای خلوتدارِ پیادهروی بین هزار جور فکردرهم و برهم. از توی کلمههایی که مثلا جوابِ ایمیلی بودن. از کلمههای نوشته شدهی وبلاگِ دوستی، از نگاهی که یکهو ازت دزدیده میشه. و ... اومدن،موندن، جاگیر شدن. اما تو داری باهاشون صبوری میکنی، سبک سنگینشون میکنی تا دلت بتونه اونایی که سختترن رو باور کنه و با اونایی که باید داره توش کنار بیاد و قبولشون کنه.
مثل لباسهای زمستونی میمونن این تصمیمها. که خیلی وقته جمعشون کردی یه گوشه و دسته بندی کردی که ژاکتها توی یه کیسه، شالگردنها یه کیسه، و پلیورها کیسهی دیگه. کیسهها هی میرن توی دست و پات و هی یادت مییارن که فقط منتظرن. فقط منتظرن تا یه کیسهی بزرگتر بیاری و همه رو یکی کنی تا این همه گیر نکنی بهشون و گاهی هم زمین بخوری. که اینا مالِ فصلِ سرما بودن و باید بذاری برن.. اما با اینا هم صبوری میکنی، که نکنه باز هوا خنک بشه بمونی بیژاکت. یا سفر بری و محض احتیاط لباس گرم دم دست نباشه ...
خستهام. یه ژاکت بسه برام. میرم کیسهای بزرگتر بیارم.
M
3:11 PM +
تو اما
از مه که گذشتیم
تو از باران و ابر نبودی
خیس میشوم از باران
از مه
تو اما
میشکنیام.
M
3:10 PM +
بگذار تا بنفشه تو باشی از خاک من برویی
M
4:07 PM +
دلِتنگ کوچک است
دلتنگیها را باید روی چشم بگذاری. باید کلمهها را برای دلت هجی کنی، آرام بخوانیشان. اعراب بگذاری تا درست خوانده شوند. خوانا بنویسیشان تا وقتِ خواندن روان خوانده شوند بیمکث، بیتردید. نباید دلتنگیها را ستاره بزنی. گاهی وقتها ستارهها لابهلای نامههایت گم میشوند...
دلِتنگ کوچک است. منتظر نمیماند. میشکند.
M
2:38 PM +
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
حسهایی هستن- نشونههایی- که تو اصلن میتونی بر اساس اون حسها داستانهای دنبالهدار بسازی واسه خودت.اما تا چیزی رو کسی برات تعریف نکرده نباید داستانهای خودت رو یه جوری واسه خودت تعریف کنی که باورت بشه ...که هر وقت که اون طرف اومد و خودش واست حرف داشت، اونقدر غرق داستانِ خودت شده باشی که نتونی باورش کنی. اصلن باید بتونی داستان رو با یک دانای کل ادامه بدی و خب اون دانای کل خودِ گویندهست، خود اونی یه که حسهات رو ساخته اونی که صاحب داستان بوده و هست.
باید راویهای دیگه رو حذف کرد.
M
3:13 PM +
انگار این سالها که میگذرد چندان که لازم است دیوانه نیستم
من یکبار تمام حیاط دبستان متقین را جارو کشیدم! وقتی 8 سالم بود و تازه به مدرسه برگشته بودم بعد از اینکه یرقان گرفته بودم و ماهیکوچکی که باید زنده قورت میدادم را قورت نداده بودم! نه که تنبیه شده باشم یا هر چیزِ دیگری. فکر نکن با جاروی دسته بلند که برای راحتتر جارو کردنِ آدمهای بزرگسال است. نه! با جاروی دسته کوتاهی که باید وقتِ جارو زدن کمرت را هم کمی خم کنی و با یک دست جارو را بگیری و با دستِ دیگر گاهی کمرت را که یعنی، آاخ چه خسته شدم. بعدش از زور دردِ تاولهایی که دستت به آن دچار شدهاند گریه کنی، آرام و بیصدا و به هیچ کسی هم نگویی، و همینطور که یک گوشهای ایستادهای و حیاطِ تمیز را نگاه میکنی که دیگر خالی از کیسههای فریزر، مشمعهای پفک مینو، چیپسِ استقلال و بیسکویتهای مادر و پتیبور شده است در دلت لبخند و در چشمت اشک داشته باشی...
نه من تنبیه نشده بودم. یعنی ناظم ِ کمی خشن من را تنبیه نکرده بود. من فقط دلم برای فراشمدرسه سوخته بود.
M
11:27 AM +
بهانه
باران بهانه بود
كه تو
زير چتر من
تا انتهای كوچه بيايی
و دوستی
مثل گلی
شكوفه كند
بر لبانمان
وقتِ مهمونی دوستانه میری سراغِ اون بلیز آبییه تا بپوشیش و میبینی، این چرا لک داشته من حواسم نبوده! و لکههه وقتی بعد از این همه وقت نرفته باشه، یعنی مونده تا یه روزی یادت بیاد این لکهی چربی از کی و موقع خوردنِ چه غذایی روی لباست جا خوش کرده و نخواسته هم که پاک بشه! آدمایی که کنارت بودن کییا بودن و الان کجان و توی دلت چقدر دلتنگ شدی و اصلا لکهی روی لباس مجبورت کنه بری سراغِ عکسها و فیلمها و اون روز رو یادت بیاری.
خب اون لکههای زرد رنگ، روی اون بلوز آبییه مالِ سفر بود... مالِ بعد از دیدنِ کلیسای نتردام. وقتی از خستگی دلم میخواسته یه جا بشینم و از گرسنگی فقط یه چیزی بخورم که سیر بشم و خب رفتیم توی یه رستورانی نشستیم که غذاهای ترکیهای داره و ... منم، کله کو و همسرش و آقای لیدر- محمود- کلهکو دوربینش رو در آورده و مثلا من دارم از روزی که گذروندیم و این جایی که الان هستیم و ... روده درازی میکنم، تا بعدن که یاد ایام شدم و آلزایمر گرفتم یادم بیاد که اون روز رو چطور گذروندم! از اون روز همینا یادم مونده! نه اسم رستوارن رو، نه غذایی که لک انداخت روی لباسم. فقط یادمه دوست داشتم توی اون روزا، اون سفر، توی کوچهها، اون سنگفرشها و پنجرههایی که بهشون عاشق شدم گمونم، فقط کنار تو راه برم! اصلا هم حرفی نزنم. تو بیای دستم و بگیری و بگی دوزار بذارم کف دستت حرف بزنی؟ منم بخندم و بگم، حرفم نمییاد که خره! فقط دلم داره از حالا واسه این روزا تنگ میشه ..
لکهها بهانه بود. دلم تنگ شده ...
M
2:03 PM +
و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام آرام
- بهونه های دیگهای هم هست واسه دوستی کردن، نزدیک شدن،که این هم ممکنه یکی از اونا باشه.
- پس خودت یادت باشه که بعدا بهونه ها رو بریزی وسط.
- میریزم گمونم. حالا جفت شیش نمی یارم گاهی.
- .... بذار بدونن کجا نباید بیان سراغت و کجا باید بیان.
- باید بتونن هر وقت خواستن بیان سراغم... یعنی اینو دلم بیشتر میخواد. نمیدونم ... الان زیاد حوصله ندارم انگار. عین یه آدمیام که مثلا دستش یکدفعه میبینه داره میسوزه .. نگاه می کنه می بینه اِهه! کجا زدمش که همون موقع درد نگرفته و بعدش درد دار شده، میسوزه.. انگار یه جایی در من غمگینه بیخودی.
- کجات غمگینه؟ بعدم وقتی آدم به یه دوستیش میخواد بگه نه شاید غمگین میشه خودبه خود....
- نمیدونم که! انگار یه دختر کوچولویی توی تنم، یه جایی زانوهاش رو بغل کرده و سرش و گذاشته روی زانوش و ....
چت-نوشت
M
11:08 AM +
بیصدا
بارانی بیصداست یادت
میبارد در دلم.Labels: تا اینجا چک شد
M
1:37 PM +