آزمودم دل خود را به هزاران شيوه
بعضی پستها یا عکسها هستند که تو دوست داری توی گودر شر کنی تا اون چند نفری که دلت میخواد هم بخوننش. اما شر نمیکنی! همینجوری ساکت میشینی و میذاریش واسه دوستی که نتها و نگاهش رو دوست داری .. . که بخونه، ببینه . بیکه تو نشونش بدی. اصلن پیش خودت مطمئنی که اونم این کلمهها رو دوست داره، اون لحظهرو زندگی کرده، دوست داشته یا داره که زندگیش کنه، تجربهاش کرده، گریه داره براش، لابلای کلمهها بیتااب میشه و ... اما میخونتش و شر میکنه، و خب بیشتر وقتا این اتفاق میافته و بعدش تو میری و اون پست رو با نتش دوباره خوانی میکنی و اینبار دیگه شر هم! توی دلت به خودت میخندی که اینم شد راه واسه اینکه مطمئن بشی داری میشناسیش! اما به خندههای خودت اعتنا نمیکنی که! دله دیگه... میره سراغ پست و عکسِ بعدی...
M
3:42 PM +
مرا دو ديده براه و دو گوش بر پيغام
عینک که میزنم و در حالِ چشم بهراهی در مانیتور و حلشدگی در موسیقی و کلمهها و دوباره نارنجی شدنِ مستطیلِ کوچیکِ آبی ... اگر مثلا دقی همکارم ازم یه سوالی بپرسه که من واسه جوابش باید برگردم تا توی چشماش نگاه کنم که یعنی حواسم هست و اونم خیالش جمع بشه که با اینکه من توی مانیتورم، اما هر از گاهی میتونه با من هم کلمهپراکنی کنه! نمیدونم چرا ناخودآگاه دستم میره سمته عینکم و گوشهی یکی از فریمهاش رو میگیرم یا دستهاش رو میگیرم و طوری وانمود میکنم که یه کم سُر خورده و سرجاش نیست! که این مدل فقط مالِ آدمهای نابلدِ که تازه عینکی شدن! حرفهای ها خونسرد با انگشت اشارهشون فقط وسطِ فریم رو کمی به عقب هل میدن! بعدش نگاهش میکنم که یعنی حواسم باهات بوده ها! میدونم. میدونم که این یه نامردییی که پشتِ عینکم دارم قایمش میکنم،که البته خودم و به خاطرِ داشتنش نمیبخشم گاهی! خودم که میدونم حواسم نبوده. که علاوه بر چشمام، گوشم هم توی مانیتور بوده و ...عینکِ- مریم- نامرد!
M
12:39 PM +
از اين بيخبری رنج مبر هيچ مگوی


فکر کردم هر از گاهی اینجا سو استفادهی ابزاری کنم و از نمایشگاههایی بگم که به نظرم خوبن.. .
تا 14 اردیبهشت. موزه رضا عباسی
M
11:12 AM +
میدانم که میآیی
میدانستم که تو میآیی
از دوردستها
سوار بر اسبی نقرهای
که یال بلندش نسیم را خوشبو میکند
تو آمدی
نه از دور دستها
نه با اسب
سوار بر دوچرخهای معمولی
از خیابانی که هر روز از آن میگذرم.
زن، تارکی، کلمات- حافظ موسوی
مرتبط: میدانم که میآیی- امیر حسین سام
M
11:58 AM +
او زمین و آسمان من است
او زمین و آسمان من است
چه میتوانستم بگویم. چگونه میتوانستم عذر بخواهم و یا محبت او را شکر کنم. از نظر من همه رنج و گذشت مادرم در دستهایش متبلور شده بود. حتی بیشتر از چشمهایش.
همیشه فکر میکردم که مادرم زمین است و من گیاهی که ریشههایم در دل این خاک است. در او هستم و از او به بیرون سر میکشم. هر وقت که به او فکر میکردم انگار که پاهایم را روی این زمین، استوار میدیدم . آخر سالها << استخوان و ریشهام فکر او بود>> اما حالا که مرده است نه تنها این گیاه آبیاری نمیشود، بلکه هوا سنگینی میکند و به دشواری نفس میکشم. او زمین و آسمان من بود.
شاهرخ مسکوب- سوگ مادر- نشر نی
M
6:22 PM +
آستیگمات
من تا قبلِ امروز عینک نداشتم. یعنی یه دورهای بود توی دبیرستان که عشقِ عینک زدن و گچ دار شدنِ پایِ چپ یا دستِ چپ داشتم و نشد که خدارو شکر بشکنه دست و پام – فرقی هم نمیکرد دست یا پا، مهم بودنه گچ بود که بشه روش یادگاری هم نوشت!- فقط شد که عینکدار بشم و اونم فقط واسه مطالعه! بعدش منم رفتم مدلِ عینکِ آقای دکتر – پسر دوستِ خانوادگیمون- که فریمش فلزی بود و سیاه بود و گنده بود و .. خب به آقای دکتر خیلی میاومد – این آقای دکتر یکی از اولین آدمای دوست داشتنییه زندگیم بود !- و عینک دار شدم بلاخره! اما خب منی که این همه منتظر! اصلا روم نمیشد توی کلاس بزنم یا هیچجای دیگهای هم! هومم یادش بهخیر ...
الان دیگه اما عینکم رو زدم، خجالتم میشه هنوز، اما خب این وقتای پشتِ مانیتور نشینی و کتابخوانی خلوتدارترن واسم. عینکِ دسته فلزییه سربی رنگم رو -شمارهاش 0.75 شده و قبلن 0.25 بود- الان که دارم تایپ میکنم این یاد ایام شدگی و فریم مشکی و مدرسه و آقای دکتر رو ! زدم به چشمم و کلمهها و رنگها برام شفافتر شدن. برش که میدارم محو میشن، کدر میشن. بعدش با خودم فکر میکنم که من این همه وقت که اینا تار بودن و کدر پس چه میکردم؟ چرا خطها، کلمهها هی بالا و پائین میرن؟در هم گمشدگیشون مییاد چرا؟
هه! چرا الان عینکه منو یادِ آدمایی میاندازه که وقتی مییان صدای پاشون از همه جادهها مییاد؟! بعدشم صدای پاشون هی نمیره و ... چرا حکایتِ ادمایی شده که وقتی مییان با خودشون یه چیزایی رو همراه مییارن که تا قبلش هم بوده شاید، اما با این آدما یه حال و هوای دیگهای میگیره، اصلا این ادما مییان تا روزهات یه رنگای پرنگی بشن، که وضوح تصویری و موندگاری روزها و تجربههات بالا بره ... و این فقط قابلیت ِ اون آدمهست که بودنش مثلِ همون دو تا شیشهای یه که اومده و روی چشمات نشسته، که محوییه دنیا و همهی اونچیهایی که دور از نقطهی دیدت بودن از پشتِ شیشههست که نزدیک میشه، خوانا میشه ...
M
12:06 PM +
The Reader
هر کسی باید گودر-خوانِ خودش رو داشته باشه. تا یکوقتهایی که شببهخیر گفتی و رفتی زیر پتو تا بخوابی زنگ بزنه و اون چند تا وبلاگی که پر رنگ شدن توی گودر رو برات اسم ببره و بعدش خودش- بیکه تو بگی- همونی رو که تو دلت بیشتر میخواد کلمههاش رو بدونی- بشنوی- برات بخونه و آخرش هم بگه، شبِ تو هم به خیر باشه و قطع کنه.
M
10:50 AM +
Still working
الان که داشتم ایمیل منتکشی میفرستادم واست، دیدم جیمیل داره طول میده و اون نوار زرد رنگ اون بالا Still working بود و من داشتم فکر میکردم که اگر خطا داد و نفرستاد نامه رو، یعنی دیگه باید بیخیالش-بیخیالت- بشم؟ یعنی یه نشونهست که نیام دنبالت؟ که یعنی واسه بودنت چند بار دیگه باید بيام كه برگردی؟ توی همین گیرودار، نوار زرد شده بود load ، و بعدش فرستاده شده بود Your message has been sent. ، من هنوز 5 ثانیه فرصت داشتم که کلمههام رو پس بگیرم ..که بذارم بری، که برم، ... یک، دو، سه ...
M
2:52 PM +
خیال روی کسی در سرست هر کس را
ديشب توی خواب بهم گفتی، دلم نمیخواست از در که میام تو، اولین نفری که میبینم تو باشی! بعدش یه چند ساعتی گذشت و من همینجوری گیج و گول بودم واسه خودم و تو بین یه جماعتی بودی، من اومدم و جلوی اون همه سر که حالا همهفقط چشم شده بودن، دقی زدم زیر گوشت! بعدش بغض کردم و ...
یه مدت زیاد که منتظر بمونی انگار دیگه فقط برگشتن و اومدنه ست که پررنگ میشه. نمیدونم وقتی مژده دادند خبری در راه است. فقط منتظری که بیاد و برسه؟ حالا هر جور که بود، هر طور که رسید؟! تو داری اینور تغییر میکنی و سرد و گرم میچشی و میدونی اونم اونور قضیه منتظره و ... این خانومای همسرای اسيرا و مفقودالاثرها که این همه منتظرن و، از راه میرسه و اصلا همونی نیست که باهاش درد دل میکردن توی خیال، که اگر بیای، فقط برگردی، اِل و بل میکنم و فلان و بهمان میشه زندگیام و... بعدش با یه آدمی مواجه میشن که یکی دیگه است اصلا! -نه فقط در ظاهر- باز علامت سواله مییاد و هی به در و تخته میزنه خودش و، که منتظر این بودی واقعا!؟ که برگرده، بیاد، حالا هر جور که بود فرقی نمیکنه واقعا برات!؟ که از ته دل میخوای که هنوزم باشه فقط توی زندگیت؟ که خودخواهی نیست آیا که اینجوری پسش گرفتی؟ این یه امتحانه؟ اگر در درون جا هم بزنی، قراره تا آخر عمرت تظاهر کنی که همين بوده و، واقعا جانم بسوختی و به دل دوست میدارمته هنوز!؟ که گاهی به خواستهات میرسی، یعنی اون بالایی بهت میده، یعنی تو به زور ازش میگیری- اونقدر سرسجاده مست از گریه و بوی مهرِ خیس و تسبیح خوابت میبره و اونقدر همهی عزیزانِ خدا رو هی جلوی چشمش قسم میدی که دیگه راه فراری براش نمیذاری و میگه خب خب! بیا! بگیر مالِ تو باشه اصلا! البته همون موقع خودش میدونه که به زودی ازت میگیرتش باز. اما خب دلش که راضی نمیشه بیشتر از این اشک و درموندگی تو رو ببینه! بعدش این دیگه تویی که با خبرِ از راه رسيده چه کنی ... که ممکنه باز از دستش بدی، بس همونی نیست که مالِ تو بوده یا تقدیر بیتقصیر نیست و ...
گوشت که درد نمیکنه؟ دلم غمگینه که زده توی گوشت.. ببخش ...
عنوان: خیال روی کسی در سرست هر کس را/ مرا خیال کسی کز خیال بیرونست - سعدی
M
12:49 PM +
که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست
شاید من از اون آدمايي باشم- هستم؟- كه اگه بخوام ديگه معاشرت نداشته باشم از هر نوعي – مجازی، غیر مجازی، واقعی و غیره! - حتی جوابِ ایمیلهای نوروزانه و بهارانهی چند خطی رو هم نميدم! اون جوابِ نیمخطی که حالا یا از سر ادبه یا هر چییه دیگه رو نباید نوشت اصلا! -نباید؟- که هر خطی که از سر دلتنگی و شاید هنوز دوستی میرسه رو که نباید دقی با نیمخط جوابیه، جواب داد! شاید فقط باید خوند، اونم چندبار و تکتک کلمهها رو - دوستی رو، روزهای رفته رو، مونده رو - سبک و سنگین کرد و ... بعدش اگر دلت هنوز خواست اون آدمه رو، رابطههه رو، جواب بدی... و بعدش نیم خط کمشه واقعا! اگرهم نه، وقتی که دلت بریدن میخواد باید طناب رو کامل ببری، دلت رو به اون چند تا رشتهای که پوسیده بس از هم دور شدین خوش نکنی- خوش نمیکنم؟- ...
M
12:49 PM +