رنگِ رخساره خبر میدهد از سر درونهر جیمیلی لابد لیبلهای رنگی یه خودش رو داره. من توی جیمیلم یازده تا لیبل دارم، که هر کدومشون هم یک رنگی دارن واسه خودشون. البته که رنگِ غالب، رنگهایی هستن که آبی توی ساخته شدنشون سهم داشته قطعا! فقط یه قرمز وینیستونی دارم که خب معلومه که مالِ کییه! یه دونه هم نارنجی که مالِ قرارهای قاشقچنگالییه و از توش یکهو یه خاطراتِ خوشی فوران میکنه که کمکم واسه خودش داره میشه یه وبلاگِ چند سالهی آرشیو دار! یه دونه هم زرد دارم که مالِ خریدهای کلهکومه، که هی میرم توی این اسپریت و اچ اند ام و هلندی واسه خودم ترجمه میکنم و مثلا خرید میکنم. که هنوز عیدی نخریدم اما! یه لیبلِ آهنگ دارم که صورتییه، یه کتاب که آبی- سبزه، یه عکس که آبی-خاکسترییه، یه وبلاگ که سرمهای یه، یه مالسکین و یه 16 مهر که آبی- بنفشه... گمونم کلا رنگِ لیبلها خبر میدن از سر درونشون ... مثلِ لیبلِ جانِ دل که سبز-خاکییه، که ته همش یه دونقطه ستارهست، که کلمههای توش آرومن، شعرها و فالِ حافظهایی توشان که یه شبایی یه روزایی آرومم کردن، اصلا توش یه دستییه که نوازش کنندهست، مهربونه... مثلِ لیبلِ چهارشنبهها، که آبییه، از همون آبیهایی که رنگِ لوگوی وبلاگمه، که کلمههاش مسئولیتپذیرن، میشه بهشون تکیه کرد و چشمها رو بست و، حتی تن به طوفان سپرد... اصلن کلمههاش همون پتویییه که وقتی توی خنکییه شب میکشم روم، باز جام امن میشه...M10:48 AM + |
Monday, March 16, 2009
دلِ هر چی گلدونه"هم دلِ من تنگِ واست هم دلِ هر چی گلدونه"
باد رنگِ موهایم را میبردهمیشه اینگونه میشود تا میآیم رویای تو را ببافم باد رنگِ موهایم را میبرد
آلبوم عکسهای دبیرستان رو ورق میزدم. یه سری عکسای خلخلانه بودن توش– توی همهی عکسها ما کنار هم ایستادیم- که مثلا کنار تور والیبال ژست گرفتیم و واسه یه توپِ خیالی از هر طرف یه دستی بلند شده، یا توی آفتاب روی هم ولو شدیم و ... خب اونموقع اسمش عکسای خلاقانهی دسته جمعی بود! همینجوری یاد ایام میشدم واسه خودم و بعدش یاد ِ اون چند باری که متهم به رنگ کردن موهام شده بودم افتادم. که کشیدنم دفتر و مامانم و خواستن و ... مامان که میاومد راضی میشدن به اینکه رنگِ موهای خودمه و بیخیال اخراج و کم کردن نمره انضباط میشدن. موهام الانم یکدست نیست، یه لایههای روشنی توش هست، البته اون لایههای روشن دیگه سفید شدن و همینجوری ادامه دار هم دارن این روند رو طی میکنن. بعدش این روزا که باز سرم داره اذیت میکنه و من هی توی آینه حواسم به موهام هست، میبینم، اهه! اینا که دارن باز روشنتر میشن، که اصلن انگار اول روشن میشن بعدش میرن که سفید بشن تارتار... سفیدیها دارن نشونم میدن چه روزهای زیادی گذشته از مدرسه رفتنهامون، که انگار چشمهام دیگه اون برقِ سرخوشانهی گذر ایام ندیدهی توی عکسا رو نداره، که من چه عوض شدم. تو عوض شدی و توی تیره، روشنییه رابطهمون قد کشیدیم و هنوز کنار همیم ...
روزهای مادرانه-دخترانهیک روزهایی که نمیری سرکار، و قرار بر این بوده که با مامان برین دنبالِ یه کارایی. صبح که موبایلت زنگ میزنه این تویی که میری تا مامان و بیدار کنی، جای خیلی وقتایی که مامان -وقتای مدرسه رفتن- میاومد بالای سرت و بیدارت میکرد. آروم اول نگاهش میکنی و از نفس کشیدنش مطمئن میشی، به خطهای چهرهاش نگاه میکنی و رد گذر ایام رو تعقیب میکنی، بعدش آروم دستت رو میذاری روی دستش که بیرون از پتو مونده و آروم صداش میکنی، چشماش و باز میکنه و به هم لبخند میزنین که یعنی سلام که صبحت بهخیر. بعدش حرفای مادرانه- دخترانهی میز صبحونهاست که من کلن دوست دارم این معاشرتهای دور میز صبحونه رو، چه با مامان باشه چه با خواهری، پشتِ میز صبحونه میشینی و کره و مربا – مامان پنیر و گردو – میخورین و یه کم کسب اطلاعات میکنم. معمولا از اخبار بیخبرم و نمیدونم هم چرا، لابد بس سوالم نمییاد! که قبیله الان در چه حال و احوالی هستن و آخرین اتفاقِ خالهزنکی قبیلهای چی میتونسته باشه و ... من یه کم از روابط انسانیام براش تعریف میکنم و ... کم کم آماده میشیم که از خونه بزنیم بیرون... توی خیابونا این تویی که دستش رو میگیری، این تویی که مراقبی تا از سمتِ ماشینا بگذری و مامان رو کنارت قایم کنی... توی مطب دکتر که منتظرین هی با هم حرف بزنین و – کاش این لحظههای با تو بودن بایستد- توی اتاق دکتر تو نگران باشی و دکتر خندهمون بیاندازه و – کاش بمونه خنده توی چشمهای همیشه نگرانت- بعدش خوشخوشانه از مطب بزنیم بیرون و با هم توی ویترین مغازهها رو سرک بکشیم که چی به چی مییاد و چی اصلا به درد نمیخوره انگار، یا من چه کجسلیقهام و مذاکره کنیم که واسه عیدی چی بخرم و کی ببرمش فلان جا که تا حالا نبردمش و ... بعدش بریم گوشم رو واسه بار سوم سوراخ کنیم! که هی میگیره بس گوشواره فراموشم من!- انگار هنوز کوچیکم و بار اولِ که توی داروخانه دارن گوشم و سوراخ میکنم و تو نگرانی که دردم نگیره، که ... – اخرش هم که توی تاکسی داریم برمیگردیم و تو، توی فکر ناهاری هستی که نداریم، که نشد درست کنی. دستت رو میگیرم و میگم مامان، امروز مهمون من باشیم اصلا ... تو خجالت میکشی ... خجالت میکشم که زیاد بهت نمیگم دوستت دارم ...M2:38 PM + |
Saturday, March 07, 2009
سال ششم: در جمع من و این بغض بیقرار جای تو خالیشش سال پیش جای لوگو و عنوانِ جاکلمهایم نوشتم: در جمع من و این بغض بیقرار جای تو خالی* بعدش حوصله کردم و براش یه لوگو درست کردم که این بود:
هنوزم جای تو خالی بود اما و من بغض داشتم هنوز .. الان دیگه فقط مامهر شده، - همین لوگویی که الان بالای جاکلمهاییه ، نه این که دیگه جای تو خالی نباشه، که جای تو همیشه خالییه انگار ...