دریا
اول دریا آرام بود
و شبها راه نمیرفت
تا تو هوای شهر به سرت زد
حالا هزار سال است
دریا، گیج
هی میرود
هی برمیگردد.
الیاس علوی- من گرگ خیالبافی هستم
M
11:02 AM +
خط میخورم از تو
دلم میگفت، یکبار که کلمههات رو – کلمههای لبهدارِ تیزت رو - تراشیدی تا صاف بشن، زخم نکنن طرفِ مقابلات رو . دیگه همینجوری میمونن و تا همیشه که بخوای با اون آدمه حرف بزنی، نامه بنویسی و ... همینطوری نرم میمونن و زخم نمیزننش... – حتی وقتای عصبانیت هم حواست هست که اون آدمه عزیزهت هست ها، بوده ...
اما خب میدونم که آدما توی موقعیتهای مختلفِ که خودشون رو واسه هم افشا میکنن و خب ما که از این موقعیتها نداشته بودیم تا همین روزا، که قرار شد من این همه خط بخورم از تو ...
بعدش میدونم توی همین کلمههای خط بنداز چقدر دلتنگییه، چقدر لجبازییه، چقدرشون اصلا از روزای دلخوری موندن و گفته نشدن تا به این روز افتادن، به این روزش انداختن، که باز بره سراغِ کلمههای نخراشیده و ...
با همهی این دونستنها، دلِ دیگه! ممکنه بازم از این حرفای اشتباه بزنه...
M
12:47 PM +
پینوکیو
میذارم خیال کنه دروغگویِ خوبییه!
M
12:53 PM +
چشمهایِ تو
زمستان بیرحمیست
چشمهایِ تو را از من دزدیده
حالا
هر عابرِ شالگردن پوشی که میگذرد
انگار تویی که از کنارم گذشتهای
M
11:22 AM +
مرا راهی از تو بدر نیست
مامانبزرگ میگه، درد که پیدات بکنه، بشناستت، دیگه همراهت میمونه، کنارته...
چشمهای مامان حرف دارن، لابلای گریههاش آدمایی که از دست داده، آدمایی که دیگه ندارتشون، می یان و میرن، پدر، مادر، برادر...
کی این همه ازش غافل شدم؟ کی خطهای صورتش این همه عمیق شدن که من ندیدم؟ کی؟ از کدوم از دست دادن بود که دردا اومدن و پیشش موندن و این همه همراهش شدن؟ من کجا بودم؟
گمونم توی هر از دست دادنی یه قسمت از درد می یاد و میچسبه به روزهات، به فکرهای همیشگیات. ترسِ لعنتی هم که همیشه هست و با هر نبودنی عمیقتر میشه ... که کی نوبتِ عزیز توست؟ کی....؟
چشمهاش و نگاه میکنم که این همه دور شدن از اینجا، از ما. توی وقتای گریهاش دور می شه انگار... توی وقتای گریهام دور میشم ...
فکر میکنم دردِ اومده و پیدام کرده، یعنی از کی بود که درد دار شدم؟ از وقتی که از دوست زخم خوردم؟ از بله گرفتن برای تو ؟ از سفر رفتنِ تو؟توی از دست دادنِ کدوم یکی از "تو" هام بود که پیدام کرد، کنارم موند؟
فکر میکنم ازش غافل شدم. تنهاش گذاشتم خیلی وقتا. وقتایی که از سرکار می یام و میگه، بیا با هم یه چایی با کیک بخوریم و من از توی اتاقم داد می زنم که، نه. نمیخورم. خودت بخور تُپل – یه وقتایی مامان و تپل صدا میزنم - ... تنهاش گذاشتم. لابد توی تنهایی اومدن باز دردا، نبودنِ عزیزاش... دلبستگیهاش ...
مامانبزرگ میگه، درد که پیدات بکنه، بشناستت، دیگه همراهت میمونه، کنارته ..
M
12:11 PM +
قمار دیگر؟
چرا من یادم رفته بود، نه! ندیده بودم انگار، بیدهای مجنون هم برگاشون زرد می شه؟!
هیچ پاییزی انگار این همه خزون نبوده که این پاییز ...
دعاهای مادربزرگم چرا این روزها این همه اشکم و در می یاره ...
به سرم می زنه گاهی که برم. میدونم که زیاد نمیمونن این گاهیهای رفتن اما ...
گاهی دلت میخواد خودت و ببری ته دریا و نگه داری همون جا، که آرومه، ساکته، امنه ... موجها تکونت نمیدن، سایهی مرغهای دریایی نیست... توی ساحل کسی منتظرت نمونده، دست و پا نمیزنی برای رسیدن بهش ...
اوهوم ...شاید همون وادادگی باشه اصلا ...
تاکی؟ تا کجا؟
تا هوسِ قمار دیگر؟قمار دیگر؟!!
M
10:44 AM +
تجربهی من سوز
خالی شدم از رویا
حسی منو از من بُرد
یه سایه شبیهِ من
پشتِ پنجره پژمرد
ای معجزهی خاموش
یه حادثه روشن شو
یه لحظه، فقط یک آه
همجنس شکفتن شو
از روزن این کنجِ
خاکستری پَرپَر
مشغولِ تماشای
ویرون شدنِ من شو
برگرد به برگشتن
از فاصله دورم کن
یه خاطره با من باش
یه گریه مرورم کن
از گرگر بیرحم
این تجربهی من سوز
پرواز رهایی باش
به ضیافت دیروز
آهنگِ ستارهدار
M
10:56 AM +
هیچ مگو
دوستی برام حرمت داره. هر رابطهی نصفه و نیمهیی حتی. هیچوقت نذاشتم حرمت رابطههای کم و زیادم با نیش و کنایه، متلک، زخم زبون یا حتی تلافی کردن بشکنه، تو اینو خوب میدونی، یا لااقل فکر میکردم دونستی ...
فکر میکنم نباید بذارم که بیحرمت بشن روزامون. نباید بیحرمت بشه دوستیمون.. رابطهای که داشتیم ..
فکر میکنم نباید بذارم که روزهای خوب، خاطرههای خوب، با تلخییه کلمهها، شکلکها، نشونهگذاریهای معنا دار – که شاید فقط من بدونم و تو که برای هر کدوممون چه معنی دارن - به باد برن ..
فکر میکنم باید بذارم، همیشه همون آدمی که دوست بود، مهربون و بیتوقع، بی زخم زبون، بیتوهین، برام بمونی...
نمیذارم. نباید بذارم، خاطراتمون – تنها چیزی که از هم میمونه برامون- خراب بشن.
سکوت میکنم.
M
1:25 PM +
این روزهای من
نه! نوبتی نیست. اما دلم خواست ایندفعه رو تو زنگ بزنی ... یه وقتایی ایمیل و اساماس کمان. اصلا همیشه کم بودن واسه اون لحظههایی که همینطور معطل موندی بین اما و اگر ها .. زنگ نزدی که ...
نمیدونم چرا مامان که داره باهام حرف میزنه، از دکتری که رفته و از آزمایشی که باید بده، گوش نمیدم و بعدش هی از خودم بدم مییاد، عذاب وجدان میگیرم که چرا گوشِ شنوای خوبی نیستم این روزا واسه مامان که این همه تنهاست... این همه از سر کار که مییام بهم میگه بیا با هم یه چایی بخوریم و من ...
توی ماشین نشستم، اساماست و خوندهام و یه گوشه پارک کردم و همینجوری به نرگسها نگاه میکنم که گذاشتم روی صندلی، همون جا که تو باید مینشستی ...
داریم میخوابیم، خواهری داره از توی تختش از زیر پتو، یه چیزی رو تعریف میکنه و هر دو بلند میزنیم زیر خنده. با خودم فکر میکنم، هه! انگار خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم ...
هی دارم به خودم میگم از این دنیای مجازی و این آدمه که از توی جاکلمهییش در اومده. چه انتظاری داری؟ نمیفهمم که!
میگه،.. روزمرهگی... همون که قسمتش نکردی. توی دلم میگم، وقتی شد متضادش که با تو قسمتش کردم، و حواست نیست ...
M
12:59 PM +
متضاد روزمرّهگی
روزمرّهگیهایم را با تو که قسمت میکنم، دیگر روزمرّه نیستند.
با تو هر روز را زندگی کردهام...
M
2:26 PM +
باشد که تو باشی
تا به حال
کسی به تو گفته است:
چه خوب است که زنده هستی
در آن سوی شهر ؟
کسی به تو گفته است؟
دوست من!
میخواهم نه بسرایم و
نه بسرائیم
فقط زندگی کن و باش
و بگذار ترانه در دل من بجوشد
بگذار فکر کنم همهی آدمهائیکه
در پیاده رو با برگها میروند
تویی
تا طوفانی که به من میپیچید
باشد که تو باشی.
خاطره حجازی
M
1:50 PM +