دیگه دل از غم تو تسبیح صد دونه شده
...
دبیرستانیم، زنگِ تفریحِ و من سر جام روی نیمکتِ همیشگی نشستم و تو مییای – هنوز با هم دوست نشدیم و فقط همکلاسی هستیم- کنارم میشینی و دستام و میگیری. میگی، تو همیشه اونقدر ساکتی و لوس که من تا قبلش فکر میکردم تو یکییهدونهیی! اما الان دونستم که نیستی که! میخندم، و تو بلند میشی و میری تا قبل از اومدنِ معلمِ جبر فرصت داشته باشی پای تخته با آهنگِ درخواستی بچهها یه قری بدی و خودتم بخونی با بچهها که، امشب دوباره دلم هوای تو داره، دوریت برام چه سخته دوریت برام چه سخته .. .
ترم اول دانشگاهم و روزایی که با خطها و نقطهها غریبگیام مییاد و... تو میرسی .. خطها و نقطهها، شیشههای رنگ، راپیدهایِ جوهر دارِ ِ رنگین کمونی، دوربینِ زِنیتِ کهنه، فیلمهای سیاه سفید و کاغذهای ایلفورد...همه یه جورِ مهربونی آشنا میشن...
سنگ شدهام... می رقصم به سازِ شما... منِ رقص نابلد ... برای شما آبروی از دست رفتهتون و جمع میکنم و برای خودم نگاههای ناباور ... سنگ شدم...
ماشین اومده دنبالت. دارن فیلم برداری میکنن، یه گوشه دارم نگاتون میکنم و هر از گاهی براتون دست تکون میدم ...راهیت میکنم و مراقبم لباسِ سفیدت خاکی نشه ...با پسرخالهات داریم برمیگردیم. داره از دوستی ما میگه- همه فکر میکنن، همهی دوستی ما رو بلدن! هه!- که من مثلِ دختر خاله ی نداشتهات بودم و .... حواسم به حرفاش نیست، نگاهم به درختای خیابون ولیعصره و اشکهام از هم جلو میزنن ... هنوز نرفتی، اما بیشتر از همهی رفتنها دلم برات تنگه...
آهنگ چهار ستارهی این روزها...
M
12:32 AM +
حالا که دلِ من نیست
این روزها سولیتر بازی میکنم و به یهسری از آهنگهای آیپادم چهار تا ستارهی همیشگی واسه این روزهام میدم. بذار دلشون خوش باشه، حالا که دلِ من نیست ...
این روزها بیشتر درگیر گذشتهم شدهم تا آینده. آینده رو پَس میزنم. ترسوام؟ خب هستم...
گذشته ترسهاش دیگه ریخته، گریهها و خندههاش رو کرده، از دستدادنهاش تموم شدن، گذشته، گوشههای آروم-خلوتی داره که میشه یه گوشهاش نشست و دستها رو با بخار چایی گرم کرد و ... گم شد توی خاطرههای موندگار ِ گاهی هم حتی لعنتی...
کودکی...
میترسم از تاریکی. یه نورایِِ محوِ بدجنسی میخوان منو ببرن با خودشون. پتو رو میکشم رویِ سرم. پاهام رو هم میکنم زیر پتو تا یه وقت از پاهام نگیرنم و ببرن! خوابم نمیبره. آروم از تختم مییام پایین و میرم توی اتاقِ مامان، میرم توی تختشون و خودم و جا میکنم بینِ مامان و بابا. بابا بغلم میکنه، پیشِ اونا از نورای محوِ بدجنس خبری نیست. بغل بابا اونقدر گرم و امنِ که زود خوابم میبره ...
توی باغیم و بابا دستکشهای همیشگی گردو شکستن رو دستش کرده و داره برای همهی قبیله گردوهایی که ما کوچکترها از زیر درخت جمع کردیم یا با سنگ زدیم تا از اون بالا بیافتن و بعدش تیشرتهامون رو دامن کردیم و گردوها رو توی دامنهامون جمع کردیم و برای بابا آوردیم – بقیه برای دایی و عموشون- میشکنه.
میشینم کنارش تا اگر گردویی درسته در اومد و خرد نشده بود بردارم برای خودم و، بابا همهی سعیش رو میکنه که حتمن مغز گردوی من رو سالم و درسته در بیاره ...
مامان بیتابه، حالِ خودش و نمیدونه، خبر دادن مامان بزرگ شیری – همیشه خونموم که مییومد برامون شیر گرفته بود- تصادف کرده و ... راننده حتی ترمز هم نکرده بوده ... یه گوشه کز کردم و نمیدونم که اصلن میشه برای مامان کاری هم کرد؟گمونم از همون موقع بود که دلم خواست مامان همیشگی باشه. بودنش، کلمههاش، چشمهاش، مهربونیهای بیمنتش، دلداریهای همیشگیش، دستهای تپل و امنش... از مامان که مینویسم بغضِ لعنتی مییاد چرا؟!
اول دبستانم و خیلی لاغرمردنی. خانمِ ناظم توی زنگِ تفریح صدام میکنه و مچ ِ دستم و میگیره توی دستش و تکون میده و رو به بچههای دیگه میگه، ببینین چه لاغره! بس غذا نمیخوره ... گمونم گونههام به عادتِ لعنتییه همهی خجالت کشیدنهام سرخ شدن و نمیتونم دستم و از دستش رها کنم ...
میخواستم این پستهای خاطره دار آهنگ هم داشته باشن.آقای گولیه یکی از آهنگای چهار ستارهی این روزهای من رو گذاشته... بعدیاش رو اگر نذاشت زودتر از من، خودم میذارم گمونم ...
M
11:27 AM +
تا تمام شوم
از اين آسمان
يک ابرش، سهم من است
گفتهام برای تو ببارد
تا تمام شوم.
اینو یاشار قبلنا نوشته بود ...
M
10:18 PM +
با دهانی از سنگ
دارم پیاده میشم و تو صدام میکنی و میگی، ...
در و میبندم تا فرار کنم. تا نشنوم کلمههات و که همینجوری از لای در ماشین خودشون و میکشن بیرون تا جفت و جور بشن بههم و یه جملهی مهربون بسازن و برسن به من، که خب میرسن بهم.. برنمیگردم، نگاهت نمیکنم و از در بزرگِ شیشهیی میرم تو و سرگردون از این که اینجا دیگه کجاست؟ به خودم یه کم زمان میدم تا بدونم از کدوم راه باید برم تا برسم، برسم به چند سال قبل، به یکهو دیدنت، نگاهت که میدزدیدی ازم و ...
روزهای خوبی هستن؟ نه نیستن. شاید این که من مدام خواب میبینم - منِ بیخوابِ خوابنبینِ بیحافظه- و هر صبح تکههای جامونده از خوابهام و مرور میکنم و میگردم دنبالِ ردی، نشونی که شاید جوابِ سوالِ تو باشه و خودم و دلداری میدم که هی، سختش نکن، به خودت فرصت بده ...
خواب دیدم سمتِ راستِ سرم چند تا زخمِ بزرگ داره. از اون زخمای توی فیلما که اصلن دلت نمییاد واسه یه لحظه هم که شده بهش نگاه بندازی. وقتی موهام و میزنم کنار زخما معلوم میشه که دورش قرمزه و موهای سرم از همون ناحیه ریخته و ... جلوی آینه ایستادم. فقط چشمام معلومه که بغض داره، درد داره، فریاد داره، هقهق داره و استیصال هم ...
این روزها به مینای کنعان زیاد فکر میکنم انگار. .. بیشتر از همه به اون صحنهیی از فیلم که مینا پشتِ فرمون نشسته و تازه از مطب دکتر اومدن بیرون. توی کوچه وانتی که اسباب خونهی مردم رو آورده و ورود ممنوع اومده جلوش سبز میشه. همه به مینا میگن، خب تو که راهت بازه و میتونی دنده عقب بگیری، پس برو تا اون وانتی هم اثاثیه مردم و خالی کنه...
مینا سرش رو بر میگردونه عقب و در حال دنده عقب اومدن فقط چشماش معلومه که بغض داره، درد داره، فریاد داره، هقهق داره و استیصال هم ...
از دهان من اگر حرفی نیست/ کوتاهی از من است/ نمیدانم چگونه از تو سخن بگویم/ با دهانی از سنگ.
ملاح خیابانها/ شمس لنگرودی/ 42
M
12:37 PM +
کجا بودی تو؟
تمامی راه را با تو بودم
تمام اسکلهها
بارانها
بادها،
تمامی راه با تو بودم
وقتی که چون پرندهای تبعیدی
زمین را ترک میگفتم و
بالی با من نبود،
وقتی که در اشکم، چون شمعی فرو میرفتم و
مومیائی شده
خاموش میشدم، ...
تمام طول سفر کنار تو گام میزدم
کجا بودی تو؟
ملاح خیابانها/ شمس لنگرودی/ 28:*
M
11:13 AM +
مثلِ مردن میمونه
دیدی این نگاههایی رو که تا لحظهی آخر بدرقهات میکنن؟که هی بر میگردن عقب و تا آخرِ راه تا جایی که پشتِ یه دیواری یا کوچهیی که باید از هم جدا بشن، مهربون و نگران نگاهت میکنن و دل کندن ازشون سخته؟ که دلت میخواد همهی راه یه جادهی صاف و بیدیواری باشه که اون آدمه توش گم نشه و بشه تا آخرِ آخر که دیگه مثلِ یه نقطه شده و دور شده نگاهش کنی و بعد هم که دیگه دیده نشد، یه کم اینپا اونپا کنی و نگاهت و از جای قدمهاش جمع کنی و کمکم بری؟
کم میشن این نگاهها... دست تکون دادنِ وقتِ خداحافظیها... آدمایی که هی برگردن، نگاهت کنن، اصلا همهی راه رو عقب عقب برن تا بتونن نگاهت و داشته باشن و با دستاشون- انگشتهاشون- توی هوا برات کلمهها رو نقاشی کنن و آروم یه چیزی رو برات تکرار کنن و تو هم که بلد شدی این لبخوانیهای وقتِ خداحافظی رو ...
مثلِ مردن میمونه این خداحافظیها، حالا فکر کن که به این زودی دیدنی هم در کار نباشه ...
M
11:24 AM +
چسبِ زخم
ناخنهات و تازه کوتاه کردی و اونقدرا بلند نیستن که گیر کنن جایی و بخوان بشکنن. اما خب این اتفاق میافته و ناخن انگشتِ اشارهی دستِ راستت میشکنه. بعد اونقدر کوتاهه که نمیشه حتی سوهان کشید و مرتبش کرد چون اونوقت ناخنت خیلی به پوستت نزدیک میشه و بعدش ممکنه زخم بشه و ... بر میداری روش یه چسبِ زخم میزنی تاخودش سر فرصت حوصله کنه و بلند بشه و بذاره سرش رو سوهان بکشی و گوشهی در حال کنده شدنش رو یه جوری مرتب کنی که اذیتش نشه ...
خب؟ اینا رو گفتم که بگم، گاهی روزای تو هم با همهی خوبیهایی که توشه و مهربونی آدمایی که کنارت هستن و همهچی خوب و آروم به نظر میرسه، یه گوشهی شکسته شدهیی داره که تو موقتی روش رو با چسبِ زخم پوشوندی تا زمان بگذره، که اگه چسبِ نباشه همینجوری سوهان نخورده و تیز گیر میکنه به هر کلمهیی، ابری، خیابونِ سایهدارِ پر درختی، آهنگی، هدیهیی، نوشتهی روی پلِ عابر پیاده حتی و ... دردت مییاد...
میدونی؟ وقتی چسب داره انگشتت- با این که نه دردی داره و نه هیچی- حواست بهش هست و مثلا بیخودی نمیذاریش روی کلیدای کیبورد و یه کم بالاتر نگهاش میداری و گاهی حواست میره سمتش. خب روزهاتم گاهی اینجوری میشن، روزهای آروم و خوبی هستن اما چسب دارن، گوشهی شکستهی تیزی دارن – زیر چسبِ- و حواست رو هی پرت میکنه ...
M
11:30 AM +
بعضی روزها، آبی ِ آسمان آبیتر است انگار، هوا مهرتر
بعضی روزها
آبی ِ آسمان آبیتر است انگار
هوا مهرتر ...
داشتم تولد نوشتهای سالهای پیشم رو نگاه میکردم .. دیدم چه غمگین بودم همهی مهرماههای این وقتا...
درهمین لحظه آقای پیک وارد شد و یه بسته داد دستم! ( الان نمیگم که توش چی بود!)
داشتم مینوشتم خوبم امروز. با این که بعد دو روز بیحوصلگی و سر درد و غار نشینی اومدم سرکار اما خوبمه، بعدش یادم اومد که همیشه هم تولدام خیلی هم خوشحال و شنگول نبودم که حالا بخوام بگردم ببینم چم بوده یا هست! غمِ این روزها شاید مالِ نبودنِ اونایییه که توی این روزا کنارم نیستن و ازم دور شدن ...
پینوشت یک، پینوشت ِ مالِ این نیست که بگم توی بستهام چی بود یا از طرفِ کی بود! مالِ اینه که بگم اولِ این نوشته با یه خطِ خیلی خوووب - راهنمایی کردما- توی ِ کارتِ همراهِ بستهه نوشته شده بود فقط همین!
پینوشتِ دو، نداریم که! من هیچی نمیگم!
M
1:22 PM +