این گوشه تا اون گوشه
آدم است دیگر، گاهی دوست دارد پاییزانهاش شعری کودکانه باشد ...
گوش کن صداش چه قشنگه ...
پاییز
پاییز
زیبا و دلانگیز
رنگارنگه چه خوشرنگه
پر از صدای قشنگه
گوش کن صداش چه قشنگه
غار غار کلاغا
تو کوچه و تو باغا
غار غار غار غار
َتَتَرق و تَتَرق
صدای رعد و برق
از هر طرف که بگذری
خِش خِش برگ
این بادِ چه بازیگوشه
چه شاد و چه چموشه
برگا رو با خود میبره پسکوچه به پسکوچه
کیش کیش کیش
کیش کیش کیش
آروم آروم مییاد بارون
صداش مییاد توی ناودون
صدای پای بارون
پیچیده توی ناودون
چیک چیک چیک
چیک چیک چیک
خورشید نمیمونه پنهون
از پشتِ ابر مییاد بیرون
رنگینکمون تو آسمون
چه خوشگل و چه مهربون
بارون و آفتاب تا میشه
این گوشه تا اون گوشه
رنگین کمون تو آسمون
این گوشه تا اون گوشه
پینوشت: این گوشه تا اون گوشه /مجموعه تصنيفهاي ايراني براي كودكان/ موسسه فرهنگي-هنري ماهور
M
1:33 PM +
چهار دیواری
- میخوام برم اسکواش بازی کنم.
- تو هم بین این همه پیامبر رفتی سراغ جرجیس!؟
- دوست دارم خب!
- حالا چرا دوست داری؟
- خب چون منم و خودم و یه چهار دیواری شیشهیی این اندازه ها 4/6 ×75/9 متر و با ارتفاع 7/5 متر – یاد کتابِ میرا افتادم خودم، که همه توی خونهی شیشهیی زندگی میکردن، هر چند که من اون مردِ هستم که خودش و برد توی گودالی که شبها واسه خودش کنده بود تا واسه خودش تنهایی داشته باشه- حالا شاید مربییه هم اومد و بازی کردیم با هم .
- آخی، نمی دونستم این همه بیماریت پیشرفتهست!
میرا: نوشتهی کریستوفر فرانک/ترجمهی لیلی گلستان
M
12:13 PM +
پاییز
پاییز، امسال به دستهایم رسیده و از دلم گذشته. سال دیگر برگی خشک شدهام لابلای نوشتههای تو...
M
12:16 PM +
حاشیه نویسِ داستان تو شدهام...

برایت مینویسم که یادت نرود. که انگار بعضی حرفها را هر قدر هم که تکرار کنی، باز در فاصلهها گم میشوند و نمیرسند به جایی که باید. بنویسم که دارم عادت میکنم به این کوهها و جنگلها و ابرها و خاک و هوایی که نشستهاند بینِ ما. که انگار عادت کردهایم به نبودن آن یکی و خودمان هم هنوز باورمان نشده است. که گاه دلمان- وشاید فقط دلم- برای همدیگر- و شاید فقط برای تو – تنگ میشود و عادت کردن دارد همان حرفِ تکراری شدن میشود.
...
میگویند باید برایت بنویسم تا حالم خوب شود. از تلخیِ مزمن این همه ماه و تنهایی و سکوت و خاطراتی که محاصرهام کردهاند و هر روز صبح با من بیدار میشوند و اگر فراموش کنم که زیر پتو و روی تختم جایشان بگذارم، دنبالم راه میافتند توی اتاق و راهرو و حیاط، و سیگار میکشند و جیغ، و تکرار میشوند و تکرار میشوند.
...
این همه صفحهی خالی و من مثلِ دیوانهها حاشیه نویسِ داستان تو شدهام...
از مجموعه داستان مرگ بازی- ماه امشب در میزند- پدرام رضایی زاده
پ.ن. تا مدتها بعد از اینکه " انگار گفته بودی لیلی" سپیده شاملو رو خونده بودم برای همهی اونایی که دوستشون داشتم و میخواستم کتاب هدیه بدم میخریدمش.
گمونم تا مدتها اما مرگبازی هدیه بدم.
M
12:04 PM +
تویی که جوانه میزنی
شانهام از گریهی تو خیس است
باد دانهای روی شانهام میگذارد
تویی که جوانه میزنی
M
11:46 PM +
همین همیشهی بیشكیب
سختمه برم دنبالِ آدمهام که نگهشون دارم. بلد نیستم برم جلوشون بیاستم و بگم – نه اصلن این وقتا کلمه از کجا بیارم؟- برم روبروشون بیاستم و توی چشماشون زل بزنم و بذارم از توی نگاهم همه چیز رو بخونن، که بمونن، که حالا نرن و کمی بیشتر مدارا کنن... نه. بلد نیستم بجنگم برای دقیقهای بیشتر کنارم داشتنشون، خواستنهام، رابطههام، دوستیهایی که عمیقتر میخوام و نمیگمشون ...
خستهام... شكایت نمی كنم، اما،آیا واقعاً نشد كه در گذر ِ همین همیشهی بیشكیب،دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟..به اندازه زنگی...واقعاً نشد؟
دلم نازکشده زیاد هم... تلنگر نمیخواد، هوای رفتنت هم میشکنتم، اما کنار میکشم و پشت میکنم به همهی راههایی که تو رو از من میگیرن... نه، دنبالت نمییام، همینجا کنار بغض و گریه، تو رو که تار شدی، رفتنت رو نگاه میکنم ...
پ.ن. نوشتهی ایتالیک شعری از یغما گلرویی.
M
11:40 PM +
من به خط و خبري از تو قناعت كردم
از دیشب که از خونهی لیلا برگشتم و این آهنگه – دلریخته- رو رایت کرد بهم داد، سوزنم گیر گرده ... خیلی قبلنا شنیده بودمش ...
دیشب هی راهها رو واسه خودم دور کردم، دیشب دلم چراغ قرمزهای طولانی میخواست و اتوبانهای خلوت بلند تا راهها کش بیان و نرسم و باهاش زمزمه کنم :
من به خط و خبري از تو قناعت كردم
قاصدك، كاش نگويي كه خبر يادت نيست
یادم هست
یادت نیست ...
اتوبانهای خلوت خوبن ... شیشههای بالا کشیده و صدای ضبطِ بلند و بعد...
پشت شکسته شدن بغضهای کهنه، آرامش و سبکی نیست همیشه؛ وقتی میشکنند، تازه آوار میشوند روی سر تو و چیزهایی که زمانی دوستشان داشتهای ...
مگر یادت نیست؟
پ.ن. نوشتهی ایتالیک از وبلاگِ ناتور.
M
12:55 PM +
باز از سر خواهم گرفت
آنت روی کور خم شده، با صدایی آهسته و سوزان گفت:
- فداکاریها همه فریبخوردگی است. شاید... با این همه، فریب خوردن بهتر است! من هم فریب خوردهام. و باز از سر خواهم گرفت. شما چطور؟
مرد به شور آمد:
- من هم!
دستهای همدیگر را فشردند.
-دستِ کم، ما دو تا از فریب دادن سودی نبردهایم. خوش چیزی است، فریب خوردگی!
جان شیفته- رومن رولان
M
1:54 PM +
آخر بازی
از سرکار که میرسیدم خونه، مهرو پایین بود. یعنی قبلش به موبایلم زنگ زده بود که کی میرسم تا همون موقعها خودش رو برسونه پایین! یه کم که میگذشت میرفتیم با هم روی تختم دراز میکشیدیم و میگفت خب بیا مصابحه( مصاحبه) بازی کنیم! یه کم با هم مصابحه بازی میکردیم، امروز چیکارا کردی؟ خانوم بودی؟ ناهار چی خوردی و ... بعدش که از مصابحه بازی خستهمون میشد وقتِ یه بازییه دیگه میشد. وقتِ چشمامون و بستن و یه جای هیجانانگیز رفتن. که خب واسه مهرو پارک جای خوبی بود... با هم راه میرفتیم تا برسیم به تاب و سرسرهها و مهرو سوار تاب میشد و من خیلی آروم تابش میدادم- ترسو بود بچهام- بعدش وقتی تابش میدادم با هم حرف میزدیم، اینکه رفت امریکا با هم چتر(چت) میکنیم و من براش ایمیل میزنم و این که ایمیل چیه و وقتی رفت مدرسه و ... این که میخواد اونجا باربی بشه و ... بعدش همینطوری که توی تخت دراز کشیده بودیم مثلا، آروم آروم با هم از پارک برمیگشتیم و میگفتم خب الان چی بخوریم؟ -اومدنی بستنی عروسکی خریده بودم براش- و میدونستم که الان میگه بستنی بخوریم؟ و دوتایی پا میشدیم میرفتیم آشپزخونه و میشوندمش پشتِ میز و بستنیش رو میذاشتم براش توی بشقاب که نریزه و خودم هم یکی میخوردم تا همینطوری که حرف میزنیم برسیم خونه و مثلا دیگه بازیمون تموم شه و ...
حالا که قرارم بر ندینِ توست.
دلم میخواد پشتِ پلکهام، راهها هیچوقت تموم نشن و تا آخر بازی کنارت راه برم ...
M
12:25 PM +
برخورد
- میگما، بیا بریم یه وبلاگِ دیگه بزنیم و هر چی دلمون میخواد توش بنویسیم و نترسیم که کسی بهش برخورد کنه. ها؟
- باشه، بعدش من مییام هی نوشتههای خودم و خودت رو شِر میکنم!
بعدم لابد همونایی که از دلخوریشون ترسیدیم هم مییان همونا رو شر میکنن،که یعنی اصلن هم بهشون برخورد نمیکرده اگر اين حرفو از یه وبلاگ دیگه میخوندن!
M
1:32 PM +
دلتنگی
توی رابطههامون از هم کلمه میگیریم. توی کافهنشینیها، دور هم جمع شدنها، پستهای فونت تاهومایی وبلاگیمون، توی چتکردنها، کلمههامون رو میدیم به هم، ما جماعتِ شهر شیشهیی نشین کلمههامون رو میریزیم توی یه کیسه و گاهی از توش جملههای نابی در می یاریم که مالِ همهمون میشه...
اما میدونی من دنبالِ کلمهیی میگردم که بدمش به تو. توی وقتای بیقراریم،وقتای بغض کردنهای بیدلیل... "دلتنگی" اون کلمهایه که گاهی میدمش به تو. ببخش که دلتنگی کلمهی همهی اونایییه که دوستت دارن. ببخش که این همه کمه، کامل نیست. کلمهیی که خیلیها میگن وقتی که دلشون و پیشِ کسی جا گذاشتن...
اما بذار دلتنگی من با بقیه فرق داشته باشه.
بذار دلتنگی من بال داشته باشه. بیاد پشتِ پنجرهی اتاقت و از پشتِ شیشه تو رو که روی تختت دراز کشیدی و کتاب میخونی نگاه کنه تا تو وقتی سرت رو بالا مییاری ببینیش و اگر دلت خواست پنجره رو براش باز کنی و ...
بذار دلتنگی من مثلِ یه بستهی سنگین باشه که پستچی برات می یاره و تو بازش که میکنی توش پر از کلمه باشه، پر از کلمههای خوبِ مهربونی که من بلدشون نیستم تا بهت بگم یا تو هنوز نشنیدی تا هر وقت نوشتم دلتنگام، تو در جعبهات رو باز کنی و یکی از اون کلمههاش رو در بیاری و بخونی و شاید که لبخندت بشه ...
بذار دلتنگی من شکل ابرایی باشه که تو توی راهها باهاشون قصه می سازی، راستی کی برام تعریفشون میکنی؟
بذار دلتنگی من حبابهایی باشه که توی روزای بارونی قطرههای بارون روی آسفالتهای خیس میسازن و تو که همیشه حواست به اطرافت هست از روشون میپری تا لگدشون نکنی تا بقیه هم ببیننشون، که شاید اون حبابها دلتنگی کسِ دیگهای هم باشه ...
دلتنگم...
M
12:21 PM +
عمو جغد شاخدار
گاهی حتی دلت میخواد به آرایشگرت هم وفادار بمونی. همینجوری بیخودی هم حتی! انگار که عادتت شده- با این که از عادت شدن چیزها فرار میکنی- .همونطور که به دوستات، حرفاشون، کافهها، کوچهها، بارون، ابر، ماه- و خیلی چیزای دیگه وفادار میمونی و با هیچکییه دیگه تقسیمشون نمیکنی. البته که خب تا همیشه که نمیشه. بازم مییان آدمایی که دلت میخواد توی این چیزای – قبلن شخصی شده- شریکشون کنی.اون تجربههای قبلنی رو که تکرار نمیکنیاما باهاشون!
حالا اما هما خانم رفته سفر و تو هی خودت رو نمیتونی راضی کنی که بری پیش کسِ دیگه. نتیجهاش این میشه که هر روز صبح توی آینه باید به یه عمو جغد شاخدار سلام کنی!
M
12:54 PM +
نمیدونیش ...
یه وقتایی نتهایی که برای شِردآیتمزهام میذارم فقط واسه توست.
نمیدونیش که اما...
M
12:25 PM +
دل گرفتگي
دل گرفتگي
همه توي تاکسي ساکت بودند و هيچ کس حواسش به کس ديگري نبود. مردي که جلو نشسته بود و سرش را به پنجره تکيه داده بود و بيرون را نگاه مي کرد با سرش ضربه آرامي به شيشه زد. راننده سرش را چرخاند و به مرد نگاه کرد. مرد گفت؛«دلم داره مي ترکه.» حالا همه حواس شان جمع شده بود. زني که عقب نشسته بود لبخند کمرنگي زد. حدس زدم که دل زن هم گرفته است. مردي که بين من و زن نشسته بود، گفت؛«چي مي شه آدم يهو دلش مي گيره؟» راننده گفت؛«يه ميليون تا چيز.» زن گفت؛«دل گرفتن که دليل نمي خواد وقتي دلت نگرفته بايد ببيني چي شده.» مرد عقبي پرسيد؛«چي مي شه آدم گاهي دلش نمي گيره؟» راننده گفت؛«يه ميليون تا چيز.» مرد عقبي گفت؛«ما که از هر چي مي پرسيم شما يه ميليون تا جواب براش داري.» راننده گفت؛«تازه من دارم کمش رو مي گم... بيشتر از اين حرف هاس.» مرد جلويي گفت؛«کاش وقتي دل آدم مي گرفت، يه ميليون تا کار بود که دل را باز مي کرد.» راننده گفت؛«هست.» مرد گفت؛«مي شه يکيش رو بگين.» راننده گفت؛«پنجره رو بکش پايين يه ذره باد به سر و کله ات بخوره.» همه شيشه ها را پايين کشيديم. خود راننده هم شيشه پنجره اش را پايين داد. راننده گفت؛«باد دل گرفتگي رو مي بره.» مرد عقبي گفت؛«ولي گاهي باد دل گرفتگي مياره.» راننده گفت؛«اون وقت بايد شيشه رو کشيد بالا.»
سروش صحت/ اعتماد
M
1:13 PM +
باید از ندیدنات شروع کنم
گاهی فکر میکنم باید از ندیدنات شروع کنم. نبودنات هم کمکم میآید و آرام تهنشین میشود. مثلِ همهی آنهایی که دیگر نبودند. ندیدمشان و با خاطراتِ بودنشان تهنشین شدند. -میدانم میدانم که به تکانی به هم میریزند و رو میآیند و سطحِ آرامی که قرار است-قرار است؟- بسازم به هم میریزند. اینقدر یادآوری نکن!- اما باید از ندیدنت شروع کنم. باید دوباره با کتابها و فیلمهایم معاشرت کنم. که نه ازشان انتظاری دارم، نه خودخواه میشوم اگر که دستِ کسِ دیگری ببینمشان، اگر که کلمات و تصویرهای خوبشان را به دیگری هم بدهند و دیگری هم بیخواب شود از کلماتشان، لحظههای نابی که گمان میکنی در آن لحظه فقط برای توست که کنار هم به حرکت در میآیند و جان میگیرند، برای توست که نگاهشان میکنی، ورقشان میزنی و همراهت میشوند، همراهشان میشوی... چوقِ الفِ قلبی شکلم را که هدیهاست لای صفحهیی که بعد قرار است بخوانم میگذارم. لوساش میکنم که دلاش نگیرد از این که خوابم گرفته و نمیخوانمش... یکجور رابطهی دوستانهی کم توقع شاید – بیتوقع نشدهام هنوز. بلدش نمیشوم هم انگار!حالا هر چقدر هم برندگان و بازندگان بخوانم!-
باید از ندیدنات شروع کنم. شاید یک جور لجبازی با خودم، یا مثل ِهمیشه فرار از روبرو شدن با ترسهایم، نه شنیدنهایم، شجاعنشدنهایم است که از جایی شروع به خودزنی میکنم و این خودزنی اینبار از ندیدنِ تو شروع میشود....
M
11:42 AM +
بنفشههای دل نازک من

بعد از اینکه حرفام با لیلا تموم میشه و گوشی رو میذارم. با خودم میگم، دیدی بازم یادم رفت بهش بگم تا از مامانش بپرسه که گلدونم چرا چند روزه بیگل مونده. با خودم میگم فردا میپرسم ازش دیگه حتمن. – گلدونِ بنفشههام رو مامان لیلا بهم دادن، بس که من پررو پرو هی گفتم، من میخوام میخوام- خب همیشه زیاد گل میدادن و من کلی ذوقشون و میکردم و یه چند باری هم به لیلا پزشون و دادم! اما یه دو هفته بود هیچ اتفاقی نیافتاده بود و من گمون میکردم اونبار که چند تاشون خشک شده بودن و سعی کردم به آرومی از بقیه جداشون کنم بهش برخورد کرده و قهر کرده! یا زیادی خشونت کردم و دردش اومده... وقتی نگاش میکردم که همینجوری بیغنچه مونده کلی ناراحت میشدم.... تا اینکه امروز دیدم، هیهی... این کی با من آشتیش اومده که یهدونه کوچولوش بیخبر سرش رو آورده بیرون و داره من و نگاه میکنه!؟
خب بنفشهها هم درک دارن! شعورشون میرسه که یکی دلنگرونشونه و هی خودش و ودعوا میکنه که زخمش انداخته... واسه همین میبخشنش زود ....
پ.ن. خب از اونجایی که من هی یادم میره اینجا هم میگم، لیلا از مامانت بپرس، اینا تا کی اصلن باید گل بدن که من هی بیخودی دلنگرون نشم.
M
4:56 PM +
اولینِ نامهی هر روزم باشد
نامهی تو را نخواندهام هنوز. هر بار که جیمیل را باز میکنم همچنان اینباکس(1) را نشان میدهد و من هم که حافظهی کوتاه مدتم تعطیل است از اساس! هی لبخنددار روی اینباکس(1) کلیک میکنم. همچنان نامهی توست- بدون عنوان- که نخوانده مانده. نمیخوانمش هم! میخواهم آخرین نامهی تو، اولینِ نامهی هر روزم باشد.
M
12:19 PM +
دو نقطه ستاره
بهش میگم، برسم خونه گوشیم رو خاموش میکنم.دل نگران نشو.
میگه باشه،خوب شد گفتی.
چند ساعت بعد به اتاقم زنگ میزنه که من الان یه اساماسم که داره میگه، دوستت دارم. در ادامهش هم یه دو نقطه ستاره. خب خدافظ!
M
9:52 AM +
لاکردار اگه بدونی هنوز چهقدر دوستت دارم
لاکردار اگه بدونی هنوز چهقدر دوستت دارم
برای صحنه اقدام به قتل مهشید در هامون به سختی توانستیم ساختمان نیمهکارهای مشرف به آپارتمان مهشید پیدا کنیم تا صحنه تیرانداری را از آنجا بگیریم. وسایل صحنه را با زحمت زیاد از پلههای نیمهکاره ساختمان بالا بردند و آماده فیلمبرداری شدیم. شرایط ساختمان جوری بود که امکان تکرار برداشت را نداشتیم. کل صحنه هم یه دیالوگ بیشتر نداشت. این صحنه را گرفتیم و آمدیم پایین. سپیده زده بود و همه وسایل را جمع کرده بودند که یک دفعه گفتم:" وای آقای مهرجویی، جملهء اصلی را یادم رفت بگویم..لاکردار اگه بدونی هنوز چقدر دوستت دارم..." مهرجویی با تعجب گفت:" آنقدر اسیر ایده پله شمردن شدیم که دیالوگ اصلی یادمان رفت." همه گروه حتی منشی صحنه تیزهوش و حواسجمع فیلم، به طرز عجیب و غیرعادی یادشان رفته بود جمله اصلی را نگفتهام. بعد از کلی فکر کردن یادمان آمد که در این صحنه یک نما از تفنگ داریم که لب من در کادر نیست و قرار شد سر یکی از صحنههای فضای آزاد این جمله را بگویم و بعدا میکساش کنند. گذشت تا چند وقت بعد که درست قبل از شروع فیلمبرداری صحنه پرت کردن اسلحه در تپه داشتیم با مهرجویی در بیابان قدم میزدیم و من گفتم: " آقا الان موقعش رسیده که آن جمله را ضبط کنیم." مهرجویی انگار یادش رفته بود و پرسید:" کدام جمله ؟" جواب دادم:" لاکردار، اگه میدونستی هنوز چقدر دوستت دارم." گفت:"آره،آره، انگار وقتشه." بعد رو کرد به دستیارش و گفت:" امیر سیدی، اون جمله را الان میگیریم." سیدی پرسید کدام؟ مهرجویی بلند گفت: لاکردار، اگر میدونستی هنوز چقدر دوستت دارم. سیدی برگشت طرف صدابرار که میپرسید چی رو باید بگیریم. امیر داد میزد: لاکردار، اگه میدونستی هنوز چقدر دوستت دارم. حالا من و مهرجویی زل زدهایم به این میزانسن و ردوبدل شدن این جمله . صدابردار هم به آسیستانش همان جمله را گفت. هر دفعه که این تکرار میشد، مهرجویی رو میکرد به من و میگفت:" شنیدی، اون هم جمله رو کامل گفت." مهرجویی وسط بیابان نشسته بود میکوبید روی پایش و میگفت: " ببین چهقدر دنیا قشنگ میشد اگر همهء آدمها فرصت میکردند همین یک جمله را به هم بگویند: لاکردار، اگه میدونستی هنوز چقدر دوستت دارم."
از میان حرفهایش(خسرو شکیبایی)/مجله فیلم شماره 382
M
10:15 AM +