دلِ ناماندگارِ به تنگ آمدهخواستنیهای این دنیایم کم نیستند. اما بزرگترینشان خواستن تو بود. پر رنگ ترینشان، به زبان نیامدهترینشان .. در مقابل خواستنیهایم الکنم. نگو که نیستم! میدانی، حسرت داشتههای دیگران را نخوردهام هیچوقت. خوشیها و کنار هم بودنهاشان، نگاهشان که برقِ دیگری دارد وقتی از داشتنیهاشان برایم حرف میزنند. حسرتِ قابلیتِ دچار شدنِ اطرافیانم را چرا اما میکشم گاهی... که چه زود دچار می شوند. این که از کنار هم که می گذرند، مکث میکنند، دچار میشوند و ماندگار... خوش است این ماندنها.. هرچند کوتاه و تمام شدنی ... من اما فقط گذشتهام از راههایی که مرا به کسی، چیزی، که گمان کردم مالِ من است یا قرار است که باشد میرسانده ... چرا ماندگار نمیشود این دلِ ناماندگارِ به تنگ آمده؟ بعد از گذشتنها تنها بهانهگیرِ نبودنها میشود. خودش را خراش میدهد، دیگرانش را هم که این همه نزدیکاند و صبورند و این همه مهربان... دلش را هم که این همه گریزان مانده از اهلی شدن... دلم قرار میخواهد شاید که این همه بهانهگیر شده، نه! دلم رفتن میخواهد، بریدن از همه. از بندها. دلم هجرتمیخواهد شاید، از سرزمینی که تو را از من میگیرد و مرا به تو نمیرساند ...
دلم سکوت میخواهد، سکوتی که تو را برایم زمزمه کند ...M10:24 AM + |
Thursday, August 28, 2008
مسافرمی؟- هووم، همیشه مسافرای من معلوم نیست که کی میشه که بیان... - منم همینطور. اما میدونی کیفش به اینه که یه دفعه بیان، اگه بیان!! - اوهوم، اگه که بیان... - بلاخره مییان اما ممکنه توی این دنیا نباشه - اون دنیا هم اومدنی باشن باز جای امیدوارییه، اینجوری بیشتر میشه تاب آورد روزهای این دنیا رو .. - موافق نیستم. اتفاقا کمتر میشه تاب آورد به نظر طولانی مییاد و خسته کننده، زودتر باید رفت... - آره خب اما این جا هم هستن آدمایی که لازممون دارن، مسافرشونیم، تاب می یاریم که اونا نشکنن.. اما بیشتر خوبه که زودتر رفت ... - این دیگه آخر بدبختیه که مجبور باشی نقش یک مسافر مهربون رو بازی کنی برای دیگران اما خودت همیشه چشم به راه یک مسافر بدجنس باشی ... - هووم، پستِ وبلاگییه خوبییه ها! - آره، زیاد دارم از اینا ولی حسش نیست تو بنویسش اگر حال داری. - نه مالِ خودته وقتی حال دار شدی بنویس. - نه تو بنویس. همینا رو بردار عین ِ یه گفتگو بنویس. - قبول!
و من تو را همانطور که هستی ... همانجا که هستی دوستت دارم.... دلم می خواهد که گذشته باشی. دلم می خواهد آنور خطها و مرزهای هر آنچه که بود سرک بکشم و تو را ببینم ... نه از پشت پرچین اعتقاداتمان ... یا خواستهایمان ... نافرمانی های من ... و باورهای تو. آنجا که من هستم ... یا تو.
*** کی آدمها اینهمه پرچین دور خودشان کشیدند ... و ما چه سخت بازی خوردیم از این همه.
***
فکر می کنم ما این سر سالها را گرفته یم و می تکانیمشان و داریم وارونه شان می کنیم. و سالها یک به یک روی هم قل می خورند و ما را برمی گردانند به گذشته. عین یک چرخ دنده ی زنگزده. و ما با حس رهایی دو جوان با هم حرف می زنیم که هیچ چیز هنوز گرده شان را به خاک ننشانده است ... هیچ چیز را نپذیرفته اند ... هیچ چیز را نخواستنه اند ... نمی خواهند. و تو؟ آن حس بالقوه ی تعلق در تو کجاست... نیست؟ نمی دانم. شاید هست ... اما دیگر مایه ی آزار من نیست.
دو جوان ایده آلیست که رشته ی یک رابطه ی عاشقانه را یک به یک عین یک تار عنکوب می بافند و بر خودشان می پیچند ... تا آن لحظه ی گسستن باز بیاید و تاب رشته ها بر اندامهایمان خط بیندازند ... من یک یک این خطهای رنج و در هم شکستگی را دوست می گیرم.و خودم را و تو را بعد از گذشتن این همه سال
***
بزرگتر شده ایم اما ... رهاتر. و من تو را همانطور که هستی ... همانجا که هستی دوستت دارم.
پ.ن.گمونم حالا دیگه منم بتونمش که بگم:تو را همانطور که هستی ... همانجا که هستی دوستت دارم.M12:24 PM + |
Tuesday, August 26, 2008
خوبه داشتنشونیه آدماییت هستن که وقتی تو گیج میزنی و مثلا یه پستِ وبلاگی رو متوجه نشدی، یا منظور فلان اساماس رو نگرفتی بهشون میگی، بیااا اینو ترجمه کن لطفا! و اون آدمه هم حوصله میکنه و سر صبر برات توضیحش میده که حسابی درکت مییاد. شاید توضیح اون با اونی که تو دل میخواد یه کم فرق داشته باشه، اما مهم نیست. مهم اینه که خوبه داشتنشون. خیلی بیشتر از خوووبه ...M10:06 AM + |
رفتم و ديوانه شدمبه نظرت خام بودیم، پخته نشده بودیم؟ زندگی ازمون نگرفته بود کسی رو که ببینیم چه طول میکشه تا عادت کنیم به نبودنش؟ یکی ما رو با خیالش تنها نذاشته بود بره و بگه برمیگردم. زود برمیگردم، و تو هی صبوری کنی- روز، شب. ماه، ستاره.بارون، ابر. برگ، درخت. شکوفهها ... - و خب هیچ وقت هم برنگرده. یعنی اونجوری که قول داده بود برنگرده. هووم.. نمیدونم هر چی که بودیم و هرچی که الان نشدیم و فقط دلمون خواسته بود بشیم. یه چیزایی موندن اون عقبا که نگفتهموندن. درسته که حالا خیلی گذشته از اون روزامون اما انگار باید ازشون حرف بزنم. حرف بزنم تا تموم بشن ...میدونی، عادت داشتم -دارم هنوز هم انگار- که نقاشی کنم- آدمام رو میگم- یعنی تو رو توی مکانها و قابهایی که هنوز نرفتم و ندارم بکشم. جاهایی باهات برم که با هیچکییه دیگه نرفتم، مثلا یه بار تو و خودم رو کشیدم- تازه فیلمِ فریاد زیر آب رو دیده بودم شاید- که پشتِ یه موتور از این موتور گندههای فیلمهای موتور سواری که دستههای بلندی دارن و آدمای مو بلندِ سیبل تا بناگوش در رفته که از روی بازوهاشون تا گردنشون خالکوبی دارن، میشینن روش و بعدش احتمالا منتظرن تا یه دعوای خیابونی کنن- که توی جاده چالوس میرفتیم و باد میپیچید توی موهام و من هی سرم و توی ژاکتت قایم میکردم و تو قلقلکت مییومد... آره خب، معلومه که پاییز هم بود... یکی دیگهش هم این بود که مثلا ما یه اتاق داریم توی خونهمون که همهی اتاقه از پائین تا بالا کتابخونهست. از این سرتاسریها و ما تا سقف کتاب داریم. توی اتاق دوتا از این مبل راحتی پارچهییهای مدل ولویی هم داریم که یکیش آبییه کمرنگه- فقط مالِ من- یکیش هم سفید- خاکستری- فقط مالِ تو- و همینطور دو تا دوتا از هر کتابی داریم که یکیش مالِ تو بوده و یکیش مالِ من که کنار هم گذاشتیمشون و ... من هنوز هم از اون اتاقا توی نقاشیهام دارم. یعنی انگار یه روز که خیلی خطدار شده بودن و سر و شکلی گرفته بودن و مبلهامون هم رنگدار شده بودن، ازشون عکس گرفتم با از این دوربین فوریها- پولاروید- که بعدش باید عکسِ یه کم مربع شکلِ خاکستری رنگ رو بگیری توی دستت و تکونش بدی و فوتش کنی تا کم کم خودش رو نشونت بده - گاهی از وسط شروع به رنگ گرفتن میکنه و گاهی هم از کنارا - و چسبوندم یه جایی توی حافظهام که حتما یه روزی عینش رو داشته باشم.
هنوز هم گاهی از اون عکسا پیدا میکنم گوشه کنارِ خاطرههام، اما دیگه خیلی واضح نیستن. شروع کردن از جاهایی که رنگ دار شده بودن، سیاه شدن... این روزا،اون یکی مبلِ- اونی که مالِ تو بود- دیگه رنگش معلوم نیست، مالِ من همون آبی کمرنگ مونده اما. میبینی؟ من کمکم تغییر کردم- بیخیال شدم؟- تو رو گذاشتم تا هر چقدر دلت میخواد بمونی توی سفری که ازش برنگشتی...
پ.ن.کسی هست که بدونه فیلمِ دوربین پولاروید رو از کجا میشه تهیه کرد؟M12:01 PM + |
Saturday, August 23, 2008
ستارهاگر اون موقع که توی جنگل روی زمین دراز کشیده بودم و آسمون رو نگاه میکردم که هیچوقت تا اون موقع این همه بهم نزدیک نبود و خدا خیلی پروپیمون ستاره بارونش کرده بود و همون موقع هم دو تا شهاب رد شدن و من چشمام رو بستم و جای تو آرزو کردم، آنتن داشتم و تو هم میشد که پیغامم رو بگیری، برات دو نقطه ستاره میفرستادم که یعنی، جاتخالییه و... هر دفعه دیگه هم که هی جات خالی میشد دو نقطه ستاره میفرستادم. الان تو هم یه عالمه ستاره داشتی ...M8:36 PM + |
Tuesday, August 19, 2008
سر نخدیدی اون وقتایی که وسطِ حرفته و بعدش یکهو زنگی، حرفی، رشتهی کلامت رو پاره میکنه و تو میگردی دنبال سرنخ و میگی، چی داشتم میگفتم؟ و مخاطبت دقیقا از همونجا که قطع کرده بودی، نخ رو میده دستت! حسِ خوبییه گوش شنوای شش دانگی داشتن.. برعکسش هم هست. وقتی مخاطبت گیج میزنه و میپره چند رج عقبتر و نخِ حرفهای چند دقیقه پیش بافته شده رو میده دستت چه حسِ بدِ بیگوش شنوایی موندن رو داره !M11:35 AM + |
Monday, August 18, 2008
نفسِ مه دارتداشتم با خودم فکر میکردم که اگر اون روز جعبهی سیگارت رو از توی کیفت در آورده بودی و همینطور که داشتیم آسمون ریسمون میبافتیم و من نگاهم به تو بود و تو حرف میزدی، یه سیگار گوشهی لبت میذاشتی و روشنش میکردی و یه پک عمیق بهش میزدی و بعد دودش رو با نفست میدادی بیرون و فاصلهی بینمون رو نفسِ مه دارت پر میکرد، شاید غریبگییه بینمون نمیموند و الان یه قدمِ فیلی بههم نزدیک شده بودیم ... نمیدونم، اصلن شاید منم یازدهمین سیگار عمرم رو کنارت میکشیدم و حتی یه کم سرفهام میگرفت- الکی- که تو لبخندت بشه و بگی، پاییز بیشتر میچسبه مه درست کردن ...M11:32 AM + |
Sunday, August 17, 2008
فینگرتاچبار الهی، مرا فینگرتاچ بنما! که به اشارهیی ملتفت شوم( دوزاریم بیافته) اون دکمهی لگدتاچِ مان را هم عنایتی کن و خاموش کن از اساس لطفا!M1:30 PM + |
Friday, August 15, 2008
از خود گلهای دارم و از یار ندارم
یار آمد و من، طاقت دیدار ندارم از خود گلهای دارم و از یار ندارم چندان که غم یار، ز خود بیخبرم کرد حالی، گله از طعنهی اغیار ندارم
خیلی مرتبط: لحظه گزارش تصویری از کنسرت شمس: ایسنا- مهر شعر از : هلالی جغتاییM2:57 PM + |
Thursday, August 14, 2008
گوشوارههر کی گوش رو میخواد گوشوارهش هم باید بخواد! البته باید که نه، بهتره که بخواد! فقط امروز اون جاییش بهم یه کم برخورد کرد که خانم گوشواره تا نشستن تو ماشین و من خواستم حرکت کنم، پرسید، دی ویدی آقای گوشواره رو آوردی!؟ - البته سلام کرده بودیم- ماشین و گذاشتم تو دنده و گفتم، بله توی کیسهاست! نمیدونم گمونم پوستِ کرگدن سرخود شدم که خیلی دردم نمییاد دیگه، یا نه اینوقتا فقط به تو فکر میکنم که زمان میگذره و بعدش صدای توست که میپرسه، امروز که سختت نبود ... نه نبود، فقط جای تو خالی بود ...
پ.ن. این کلمهی "بهتره" از اون کلمههاست که دوستش دارم وقتی جایگزینِ باید میشه!M5:10 PM + |
Wednesday, August 13, 2008
رمیدگیراههای دیگهیی هم هست برای مطمئن شدن از اینکه هنوز دوستمی یا نه!حتمن نباید با گوشه و کنایه و قهر و رنجوندن و هزار آزمایشِ شدنی و نشدنی دیگه امتحانم کنی که! این جوری به جای اینکه اهلی بشم، رمیده میشم!M2:38 PM + |
سیاوش قمیشی توی آلبوم جدیدش باز یه آهنگِ بارون دار داره، گمونم اونم بارون خیلی دوست داره، عینِ خیلیهای ما- نیمهی دومیها بیشتر!- که تا بهار میشه و بعدش روزهای گرم تابستون میرسن، برگای تقویم رو میشمریم که کی دوباره پاییز بشه و هوا ابر داشته باشه و بارون باشه و دستمون رو توی جیبِ لباس گرمامون فشار بدیم و راه بریم و راه بریم ... ابرا که بارون دار شدن و آسمون بیصدا بارید و بوی خاک که بلند شد، یادمون بیاد که، هی...، یه چیزی هنوز کمهها توی این هوا! و برگای تقویم میگن، خیلی ساله که گذشته از این نبودنِ،از این کم داشتنِ توی روزای بارونی. بارونِ لعنتییه خووب که منو بیشتر یادِ اونایی که نیستن میاندازه... یادِ آدمایی که توی بارون اومدن، موندن. توی بارون رفتن و تموم شدن و باز هستن کسایی که مییان، نوشته میشن روی تیره روشنِ ابرا، حک میشن روی برگای خیسِ شاخههای دور و تا همیشه میمونن روی حافظهی پاییزانهات...
گاهی یک شعاع باریک و بلند و امن بزرگترین دلخوشی می شود و می ماند" می گوید بو کن مرا بو کن این معطر عریان را که تا برگردی و میان گریه استخاره کنی دیگر کسی تو را به نام کوچک هیچ ترانه ای نخواهد خواند "
سید علی صالحی
سخت است . از جان سخت بود این تصمیم . هزار اما و اگر دارد و نگرانی که هیچش را هیچ کس نمی داند ... مثل یک شعاع نور می ماند روی دیواری قدیمی در یک کوچه سبز کم رفت و آمد ... دیواری قدیمی و سنگین که حجمی یاد و روز را به پهلوی خود دارد ... تکیه ها داده اند و سرها گذاشته اند و رفته اند . گاهی یک شعاع باریک و بلند و امن بزرگترین دلخوشی می شود و می ماند ... می ماند ، می ماند .که مگر هیچ دلخوشی و هیچ ماندنی هست که به بهای زوال جان به دست نیاید ؟ از وبلاگ neverlandM1:57 PM + |
Saturday, August 09, 2008
سازی که صدای توستآدمای من رنگ دارن. اینو قبلن گفته بودم. خب آدمام صدا هم دارن. یعنی به وقتای باهاشون بودن که فکر میکنم صدای یه سازی هم توی پس زمینهش مییاد! بودنشون- توی لحظههام، بنا به موقعیتِ مکانی و جوی- صداییه سازی رو میده که فقط مال خوده خودشونه و هیچکییه دیگه توی اون موقعیتها صدای اونسازها رو نمیده!
خب بعضیها توی اون لحظههایی که دارن از خودشون میگن یا توی چشمات نگاه میکنن و دلتنگیشون سرریز میشه، کمونچهان. بعضیها وقتی سرخوشانه باهاشون راه میری و لحظههه سکووت داره، لبخند داره و همهچی مهربونانهست... فلوت. بعضیها که روبهروت نشستن و بخار چاییشون شیشهی پنجرهرو تار کرده و منظرهی بیرونش بارون داره و ابر داره و دلتنگی هم...سهتار. بعضیها که باهاشون-مثلا- رفتی کوه و کنار هم نشستین و از اون بالا ساختمونای نامرتب- کوتاه و بلندِ دود گرفته- رو نگاه میکنین و دنبال خونههاتون میگردین تا به هم نشون بدین و گپ و گفتِ صمیمانهی بیرودربایستی دارییه... گیتار- گیتارش برقی نیست قطعا!- بعضیها که دستت رو میگیرن تا روی برفا سر نخوری و دستشون مثلِ یه پناهگاهِ اطمینان داریه که دستای هیچ کییه دیگهیی مثلِ اونا پناهگاه نداره یا اگر داره اینقدر امن نیست...تار. بعضیهای دیگه که وقتی باهاشونی، سعی میکنی قدمهات رو طوری برداری که نه ازشون جلو بزنی و نه ازشون عقب بمونی و وقتی کنارشونی حواست هی جمع این باشه که دلشون رو نشکنی و کلن چشمت بیشتر از اینکه نگاهشون کنه، نگرانِ مرزا باشه و اینکه از خط نزنه بیرون- یا تو نزنی بیرون- و ته دلت هم دوستشون داشته باشی اما یه جورِ ملاحظه دارِ یواشی.. ویلون...
یه وقتایی هست که تو دلت میخواد با یه جمعی باشی. بعدش نه این که همهی اون جمع رو دوست نداشته باشیها. نه! اما مثلا یک نفر اون جمع رو دوستترته. حوصلهت هم نیست. اما با خودت میگی، خب اونقدر دلم براش تنگ شده که بخوام برم. بعدش میری. بعد اون آدمه که خودت رو واسه بیشتر کنار اون بودن بلند کردی و بردی حتی فرصت نمیکنه یه کم حالت رو بپرسه، یا یه نگاه از اون ور میز بهت بکنه که یعنی، اوی! چه خبرا!؟ بعدش هیچ کدوم از این اتفاقای ساده که حالت رو خوب میکنه نمیافته که! تو توی راه داری مییای خونه که اساماس میرسه که: چه خووب بود که تو هم امروز بودی ...M9:41 PM + |