....
- پس ما الان دوتا آدم ِ هوا شدهایم
- اوهوم، تو هوا
- یکی هم نیست نخمونرو یا بیشتر کنه که بریم، یا کمتر که پامون برسه به زمین!
- خودمون باید یهکاریش کنیم
- اگه من نخم رو بدم دستِ تو چی کارش میکنی؟
- شلش میکنم. شاید پارهاش کنم اصلن.
- پس بیا بگیرش..
- ولی کارِ خودته، من میترسم...
- آره، منم... واسه همین گفتم بدمش دستِ تو.
- ....
- من نیمهی دوم زندگیام را
- در شکستن سنگها، نفوذ در دیوارها، فرو شکستن درها
- و کنار زدنِ موانعی می گذرانم که در نیمهی اول زندگی
- به دست ِ خود، میان ِخویشتن و نور نهادهام- اوکتاویو پاز
- هووم... خوبه اما نیمهی دومی باشه اصلن، فرصتی ...
- هرچند شکستنشون کُل ِ زندگییه دومت رو میگیره...
...
پ.ن.فونت سرمهای یه، منم.Labels: چت پُست
M
5:34 PM +
ستارههایی که کم میشوند یا چگونه غر زدن را تنها به وبلاگمان محدود کنیم و جای ِ دیگر دم نزنیم!
اولین ستاره رو وقتی برداشتم که رئیس قبلی بازنشسته شد و رئیس فعلی جاشرو گرفت.
رئیس قبلیم رو دوست داشتم خیلی هم. از اون خانومهای مهربون و در عین حال جدییی که می شد عاشقش شد حتی! یعنی من که میتونستم! برام قابل احترام بود و همه چی خوب بود، اگر از دیر اومدنهام شاکی میشد گلهاش رو به خودم نمیکرد، به هماتاقیم میکرد، دلیلش هم این بود که، خانوم فلانی توی چشماش یه چیزیه که نمیشه دعواش کرد! ...
هومم... داشتم از ستارههایی میگفتم که در عرضِ 9 ماه کم شد، ریس جدید یه آقایِ 35 سالهاست. یعنی میتونه جای برادر ِ بزرگ ِ من باشه! مرد خوبییه اما نه اون اقتدار و جذبه و هر چییه دیگهیی که باعث شه یه رئیس رئیس بشه رو داره و نه حتی میشه یه کم دوستش داشت و وقتی کاری رو میده دستت با جون و دل براش انجام بدی! دقیقا همین جاست که یکی از ستاره های هتلمون کم میشه!
خب من اصلن نگفتم که چی شد و چه جوری شد که محل کارِ من در کنار ِ این که یه مکانِ کاملا اداری و دولتییه تونست هتل ِ 5 ستاره هم باشه!
داستانِ ستاره دار شدن!!
خب من اصولن دیر میرم سرکار! یعنی دیگه خیلی زود کارت( نه دیگه انگشتی شده حضور و غیابمون) بزنم، ساعت شده 9 گاهی هم 9:30. برای روشنتر شدن ستاره ها، چند اساماس و چند خط، چت رو کپی میکنم اینجا:
- مریم، داری چی کار می کنی؟
- دارم کتاب میخونم (میتونه مجله هم باشه) پام رو هم روی میزم دراز کردم و فنجون چاییم هم کنارمه!
چند ساعت بعد توی یاهو مسنجر:
- اینجایی؟
- آرهP:
- پس تو کی کار میکنی!؟
ِاه! این کاره دیگه! دارم ایمیلهام و چک میکنم و اخبار صبح گاهی میخونم و گاهی هم یه پستی، چیزی میذارم تو وبلاگم!!
نزدیک ظهر:
- حالا داری چی کار میکنی؟
- دارم بقیه کتابم رو میخونم!
از مرخصی استحقاقی و استعلاجی و ساعتی و روزانه هم که تا جایی که چوب خطم پر بشه استفاده میکنم! مثلا قرار ِ حلیم خورانی می ذارم با دوستم جان یا در ادامهی قرارهای صبحانه در تیفانی و اینا، خب مرخصی میگیرم!
دیروز بازم یکی دیگه از ستاره ها رو کندم! دیگه شده سه ستاره!
کلی کار ِمربوط و نامربوطه که این رئیس ِ جدید میدتش به من! خب من مسئولیت و سمتم تعریف شدهست! یه وقتایی کار دارم و یه وقتای دیگهاش دستِ خودمه، اما حالا هی باید جای اون برم جلسه، برم ساختمونهای شماره 1 ( آزادی) شماره 2 ( فاطمی- سیندخت) و گاهی هم کریمخان و ویلا و ... یه وقتایی باید تا 6 و 7 بمونم اداره و منتظر قابساز باشم که بیاد و شیشهی شکستهی تابلو عوض کنه حتی! ( این زیر مجموعهی همون کارای نامربوطه)
یادش بخیر که رئیس قبلی، یه کم که بیشتر میموندم یا روزهای پنجشنبه، بعد از ظهرا که افتتاحیهیی بود یا کارم داشت و هر چی یه دیگه که می اومدم اداره، کلی مدلِ این مامان مهربونا! ( رییس سابق مجرد بودن. پس اصولن بچهای هم نداشتن) هی میگفت، برو دیگه دیرت می شه، تاریک شد، کسی مییاد دنبالت یا ...
من دلم رئیس قبلیم رو میخواد!!(تولدشه و دارم براش کارت میفرستم. کنسرت شمس هم که از دور دیدمش براش یکی از همون شعرای محشر ِ مولانا رو فرستادم... خب الان اون شعر رو یادم نیست! میخواستم بگم چهقدر دوستش دارم)
پ.ن. دلم چه همه غرپُستِ طولانییی داشت!
پ.ن. من از کار کردن فرار نمیکنم اما از کاری که به من مربوط نباشه چرا!
پ.ن. هتلِ 5 ستاره اسمی بود که این دوست ِ خارج رفتهی ما رو محل کارم گذاشت!
M
1:00 PM +
لطفا نمرهی خود را به نمایش "ملاقات بانوی سالخورده" از 20 ارسال وَکنید!
نیم ساعت بعد:
لیلا: 5/14
بیتا: 16
شیما: 18
مهدی: 16
مریم: 14
پویه: 16
حمید: ندیدم!
این اساماس را، بده بغلی! بغلی بیا!
حواسم به کپیرایتِ نوشتههای ایتالیک هستا!
M
10:42 AM +
خدايا!
براي من نه
براي اين باغ داغ ديده
پرنده اي سبز كن!
(كورش همه خاني)
هدیهی دوست ِ ندیده ...
M
12:15 AM +
یه حسِ خوبِ دوست داشتن(یه دوست داشتن عمیق)، همیشه خوبه؛ حتی اگر همیشه توی دلت بمونه، حتی اگر همیشه نرسی ... دیر برسی...
M
12:36 PM +
توی سریال پریدخت یه جاهایی، واسه بعضی از صحنهها یه موسیقی میذارن که من خیلی دوست دارم. صدای مردییه که با همراهی کمونچه میگه، های های های دلِ من، وای دل من ...
منم گاهی واسه دلم، این مدلی خوندنم مییاد...
M
12:03 AM +
نشانی: موزه رضا عباسی
خیابان دکتر شریعتی، نرسیده به پل سیدخندان، شماره 972
M
1:02 PM +
دلم میخواد فکر کنم حالا که جواب ِ نامهام دیر شده، تو در فکر ِ نامهیی طولانی هستی که اول توی چکنویس می نویسیش و بعدا واسم توی وورد تایپش میکنی، هر بار که دست از نوشتن بر میداری و فکر میکنی که بعدش رو چه جوری دوست داری ادامه بدی کنار صفحه نقش و نگار میکشی، مثل مکعبمربع، گل، خطخطیهای نامفهوم یا مفهوم( من که اصلن نمیدونم تو، تو حاشیهی نامههات چییا میکشی!!)... بعد دوباره ادامه میدی کلماتت رو ... آخرش مینویسی، مییای اصلن با هم خیلی دوستتر شیم؟
فکر میکنم خیلی دوستتر چه جوری میتونه باشه یعنی؟ اگه اولش رو خوب شروع کنیم، لابد(لزوما نه) به خیلیتَرِش هم میرسیم...
اینبار، بهونه(دلخوشی) میدم دستِ خودم که بازم منتظر بمونم...
M
11:46 AM +
صدایِ حسین فخری رو دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. توی صداش یه غمی هست که چشمهات رو ناخودآگاه، تر میکنه...
کانال سه داره مراسمی رو نشون میده که همه دورش حلقه زدن و به رسم و رسوم خودشون - دستهاشون رو روی پشت ِ کناریشون میذارن و فقط با دست راست سینه میزنن- در حال عزاداریین...
دبستان که بودم، حسین فخری هم جوونتر بود. الان موهاش سفیدتر شده و خطهای صورتش عمیقتر، نگاهش خستهتر و صداش اما گرمتر ... گاهی حتی دیدنِ حسین فخری هم میتونه باعث بشه که یادت بیاد، خیلی وقته که داره موهای تو هم سفید میشه (جدا از قانونِ وراثت و اینا) خطهای صورتت هم کمکم داره عمیق میشه و ...
بهونه بهونهست. چه فرقی میکنه که با چی یا کی، کجاو کِی یادت بیاد که خیلی وقته؛ نیستی...
M
7:55 PM +
پیِ کلمهیی که مرا به تو برساند
آسمان ریسمان میبافم
کنارم که باشی بافتههایم آبیست، با دو سه لکه ابرِ سفید و چاق
وقتی از من دوری...
وقتی از من دوری، آسمانی نیست.
بافتهها را میشکافم
دوباره از نو سر میاندازم...
M
1:27 PM +

فقط کافییه انگشت ِ اشارهتون رو بذارین روی نقشهی جیبی و بگین اینجا! یه قرار ِ اِقوِ ِاقی می ذاره و از اون سر شهر مییاد این سر شهر دنبالتون و اصلن نمیذاره دچار بیمارییه غربت بشین! اونقدر صبوره که بگه، حاضره منتظر بشه تا سوار آسانسور برج ایفل بشین که یه عالمه صف داره! شما رو به انتخاب و پیشنهاد خودش( فرصت خیلی کمه) می بره کلیسای قلب مقدس و میگه، فیلم آملی اون صحنهاش یادته که آملی، از توی اون دوربین پولیها، داره پسره رو تعقیب می کنه و پسره هم سر در گم داره خط ها رو دنبال میکنه؟ تو یادته و کلی ذوق میکنی که الان توی همون مکانی و... وقتی دارین قدم می زنین یکهو یادش مییاد که تو میخوای یه کتاب سوغاتی بخری و تو رو میبره یه کتاب فروشی هیجان انگیز که قبلا بانک بوده و هنوز درِ گاوصندوقش رو هم بر نداشتن و طبقهی بالاش هم پر از موسیقی فیلم و ...
خب، اون کسی که انتخاب میکنه و پیشنهاد میکنه و قرار ِ اِق و اِقی می ذاره، کسی نیست جز این آقا!
که شب ِ تولدش، باعث شد کلی، یادِ ایام بشم...
مرد پاریسی، تولدت مبارک.
M
7:59 PM +
آدم از کجا بدونه کی میزنتش...
دیشب افرا گفتش تو تئاتر ...
M
2:23 PM +
تیکههای پازل رو میریزی دورت و با حوصله شروع میکنی به ساختن ِ تصویره که دوستش هم داری.
همه چی داره خوب پیش میره که میرسی به آخرش و میبینی، اِ! تیکهی آخرِ پازلِ خوب جا نمیافته!
بعدش همیشه اون پازلِ با این که تصویرِ خوبی توشه اما خب انگار یه جای صورتش جای یه زخمه که همیشه هم معلومه!
M
10:02 PM +
صبحانه در تیفانی
صبحانه در تیفانی
خدایا! یعنی میشه بازم ما تعطیل شیم و اونوقت به جاش به بانکیها هم به جایِ وامِ خرید ِسورتمه، اجازه بدن حداقل دو بار در ماه دیرتر برن سرکار تا صبحونهشون رو در تیفانی بخورن؟
فردا نوشت: عنوانِ پست وبلاگی جرقهش از صبحِ اون روز، تو ذهن ِ یه خانوم ِ پیچیده در پالتو و منتظر در برف برگ ِ تجریش زده شد و خب شامل قانونِ کپیرایت می شه و چون من فیلمش رو الان ندارم، اینجا نوشتم تا بعدا از خجالتِ دوستم جانم در بیام.
M
11:01 PM +
اصلن دلم میخواد
بهونه بدم دستت که بمونی...
M
12:21 AM +
توی ِ یه اتوبان دارن حرکت میکنن، با یه سرعت. یک دفعه یکیشون (بدون بوقی، چراغی، دستی حتی) گاز رو پر می کنه و میذاره دنده پنج؛ بینشون یه عالمه فاصله می افته. با خودش میگه برم دنبالش یا نه؟ جوابش، نه است. فلاشرهاش رو میزنه و آروم دنده معکوس میکشه و می ره تو خاکی و همین جوری توی ماشینش میشینه و به مسیر ِ روبروش که ردی هم از اون توش نیست نگاه میکنه...
من الان همونم که فلاشرهاش روشنه و همینجوری خیره مونده به روبروش!
M
3:15 PM +
صالح اعلا میگه: تا دوچرخه سواری رو خوب بلد نباشیم، نمیتونیم دستامون رو رها کنیم.
M
8:51 PM +
هی رفیق!
میدانی!
دلم برایت تنگ میشود؛ خيلي تنگ ...
هر روز هم که تو را ببینم باز کم است.
دلم میخواهد کنار تو، خیابانهایِ پینه بسته از خاطراتم را بشویم و
آنجا که راه باریک می شود
قدمهایم را جایِ قدمهایِ سپیدِ تو بگذارم.
دلم میخواهد بگویی: بیا!
نه اینکه
از پشت دلتنگی و حرفهاي نگفته ات
پیدا کنم، باید بیایم.
دلم میخواهد قراری عجولانه بگذاری.
میدانی که میآیم ...
با هوای امروز، یاد سه سال پیشامون افتادم ...دلم تنگ شده انگار...خيلي هم تنگ ...
M
3:04 PM +
من می دونم. من آخرشم، کفش و لباس دار نمی شم!
هیچی نمی بینم که داشتن ش خرسندم کنه! هیچی که، دل م بمونه پیش ش و هی وسوسه کنم خودم رو، تا برم و بخرم ش! همه چی هام اونقدر کهنه شدن ( بس که یکهو گیر ِیه چیزی می مونم!)که وقتی واسه خرید با مامان رفتیم بیرون، مامان گفت، یعنی تو دیگه شلوار جین نداشتی که باز اینو پوشیدی که، این همه زانو انداخته!انگار مامان ها فقط وقتی می خوان باهات برن بیرون، حواسشون جمع ِ رخت و لباس ت می شه.
پ.ن. ناتالی یه ِبِلَک، سایز ِ،39.5 خر است، خیلی هم خر!
M
12:04 PM +