فکر می کردم، می کنم که، باید بتونم از پس ِآدم هام بر بیام، اما بر نمی یام انگار!
از وقت ِ بر اومدنم گذشته انگار! تغییراتم رو خودم هم می بینم، خیلی هاش دورم می کنن از رابطه هام. کلماتم که برام معنی خودشون رو داشتن و راجع بهشون بحث می کردم حتی! که چنین و چنان! این روزها، معطل موندن رو کاغذ، بدون اینکه خونده بشن، بدون اینکه برای کسی معنی خاصی بدن! حوصله معنی کردن شون رو واسه دیگرانم ندارم، شاید هم، توان پایبند بودن بهشون رو ... قبلنا حرفی رو نمی زدم، اما اگر می زدم یه جورایی دیگه مثل بچه ام می شد، من بدنیا آورده بودمش، باید از پسش هم بر می اومدم، باید حواسم بهش بود تا همونی بشه که باید، منکر داشتن فرزند ناخلف هم نیستم! اما حالا ...
ببخش که، کم م، دور م، تلخ و بی حوصله م
مریم ی که می شناختی، نیستم.
M
11:16 AM +
عطری که به خود می زنی
یک موسیقی
جاری است
و امضای شخصی توست
که جعل کردنش غیر ممکن است!
نزار قبانی - عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند!
هدیه ی یک دوست
پ.ن.این روزها، روزهای هدیه است خب!
M
8:38 PM +
راننده نگام می کنه و می گه، می دونم دیرت شده، واسه تو از این راه اومدم که زودتر برسی. لبخند می زنم. هفت سال ِ که توی این مسیر باهاشون خواب آلودگی هاو خیال هام رو تقسیم کردم و حالا آقا پیر مرده، که گوشش هم یه کم سنگینه، امروز که بی حوصله هم بودم اینو گفت... لبخند ِ خودم رو لازم داشتم انگار!

من الان یه کتاب دارم که، اونجا که بودم، هی این آقاهه بهم گفت: بخر بخر. من نخریدم که! اما الان دارمش!! خود ِ آقاهه واسم فرستاده. اصلن این آقاهه متخصص ِ کارای هیجان انگیزه! یه سال هم تولدم، وبلاگم رو واسم پیرینت گرفته بود و یه بار دیگه هم یه بسته از یونسکو واسم فرستاده بود و ... اونجا هم که کلی شرمنده ام کرد با همراهیش و راهنمای تور شدنش و ... کلی می چسبه این کارای ناغافل اش..
خب من الان با بسته ی دیروزم و لبخند ِ امروزم! یه کم خوبمه.
M
10:23 AM +
آدم ِ خواندنم باش
دلم برای ِ تو نوشتن می خواهد.
M
12:57 PM +
با کلماتِ تو می توانم جمله بسازم.
می توانم آن آدم ِ کم حرف ِ خجالتی نباشم که پی رسیدن به کلمات، می دود و آخر هم، گوشه ای گم می شود و مدام به سه نقطه هایش، بسنده می کند... ببین! مثل همین حالا.
یاد کلماتی می افتم که مادرم هر شب یک خط در میان، توی جدولی که با مداد قرمزم- که سرش حسابی کچل شده بود، بس که توی دهنم نگهش داشته بودم- برایم می کشید، مرتبشان می کرد و من باید جمله می ساختم با، غم گین، دوست، مسافر، تنهایی و آن موقع چقدر دور بودند، معنی ی، تجربه نکرده ی جملاتی که می ساختم، تا فردا معلمم، یکی از آن ستاره های بَراق را- که یعنی هزار آفرین- گوشه اش بچسباند و من، چه دل خوش بودم از این که، غم گین نیستم. دوستی ندارم که شکسته بخواهدم و چشم انتظار مسافری نمانده ام که بدانم، نبودنش چه می کند با دلم. دلم تنها از فکر ِ ستاره ی براقم خوش بود... چه بهانه های ساده ای برای خوشبخت بودن...
با کلماتِ تو، می توانم جمله بسازم.
کلمه ای به من بده، که تجربه اش نکرده باشم. کلمه ای که بلدش نباشم، مشق نکرده باشم اش و سر به سر نقطه ها و سر کش هایش نگذاشته باشم، کلمه ای که، تنها برای تو بنویسم اش...
M
1:30 PM +
- می گفت دوتا آدم مثل 11 می مونن ...
- یه آدم هم مثل 11 می مونه.به شرطی که فقط به پاهاش نگاه کنی.
شب های روشن - فرزاد موتمن
M
1:05 PM +
منم که داد می زنم، مامان. منم که نمی تونم تاب بیارم نبودنش رو. منم که خاک رو توی دستم مشت می کنم و داد می زنم، آرومتر لعنتی ... منم، منم که از دست دادم، منم که صبوری می کنم، صورتهایی که برای همدردی می یان جلو و صداهایی که تسلیت می گن ...منم که دلم می خواد فریاد بزنم و خودم رو خلاص کنم از همهمه، از شلوغی لباسهای تیره و عینکهای دودی و هوای خاک گرفته...این خاکِ نامهربون...
از این حس خودم بدم می یاد. این که توی این جور وقتا، خودم رو جای اونهایی که عزیزی رو از دست دادن می ذارم، اما همیشه هم برام تکرار می شه. هر بار که اون خونه های همیشگی رو می بینم، وقتی سایه ام روی سیاهی سنگ ها می افته، وقتی توی سیاهی رو نگاه می کنم که هنوز براش مهمونِ سفید پوشی نیومده...
عمه، بازوم رو گرفته و آروم اشک می ریزه و زیر لب دعای عاشورا رو زمزمه می کنه... صداهای مردونه ای هماهنگ می گن، لا اله الا الله، یک نفر که من نیستم،داد می زنه، مااااامان ....
M
12:16 PM +
16 مهر ...
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
انگار این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم!
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه ای شباهت دور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
قیصر امین پور
M
1:23 AM +
در خلئی که نه خدا بود و نه اتش ، نگاه و اعتماد تو را به دعایی
نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله ی دو مر گ
در تهی میان دو تنهایی –
[ نگاه و اعتماد تو بدین گونه است !]
شاملو
پ.ن این هم برای دل آن " یک نفر "که مثل من فکر نکرد، ( همه که مثل هم فکر نمی کنیم! ) که واضح و مبرهن است، شاعر این نوشته کیست!
M
9:16 PM +
دلم نمی خواد برم سر کار!
با مامان دارم صبحانه می خورم و غر هم می زنم، مامان می گه، دیروز با کله کو حرف زدی چی گفتین؟ می گم هیچی ... نگام می کنه و می گه حیفه، هر دوتاتون دارین لجبازی می کنین، دلم باز پیچ می زنه و انگار که دلشوره داشته باشم همش ... مامان می گه: این یک ماهی هم که تو گاهی دست به دعا می شدی که همش مریض بودی! نشد یه کم سحر ها صدای خنده هاتون بیاد! (سحرها نمی دونم چرا همش خنده ام می یاد!)
یه کم دیگه که می گذره می گم، کاش می شد امروز و نمی رفتم سر کارا! بابا می گه، همین الانم انگار نرفتی دیگه! ساعت 9:30 شد که! مامان می گه، دلم می خواد برم بهشت زهرا، دیشب کلی با پدرم حرف زدم و ازش خواستم که ... بغض می کنه .. دلم می گیره، مامان و نگاه می کنم که چشمهاش سرخ شده و ... باز دلم می خواد که نرم سر کار و مامانو، بر دارم و بریم بهشت زهرا ... بابا می گه، پس بگو چرا دیشب همش توی خواب حرف می زدی! دلم می خواد صبحانه خوردنمون تموم نشه . دلم می خواد، این صبح ها همیشه باشن، بابا سر به سر مامان بذاره و مامان ... مامان می گه پاشو دیگه! آخ، تو رو دیگه راه ندن سر کار، حالتو می پرسم !! نه دیگه جدی شد! باید خودمو ببرم سر کار و دل بکنم از میز صبحونه و این دمی کنار هم بودن ها...
36 ساعت تاخیر ورود داشتم و 15 تومان کسر کار! به نظر من که ارزشش رو داره!
تازه باز دارم مریض می شم انگار.هر چی به لیلا می گم، نه، این حساسیته! می گه، من می دونم، تو همش این نیمه سال، سرما خورده ای!
M
11:42 AM +