خجالت مي کشم بگويم به دريا بزن بانو!
آن دورها فانوس برای ما روشن نيست
به همين آتش سيگار اعتماد کن.
--
وحيد پورزارع
کنار این عکس می شه این شعر رو مدام زمزمه کرد ...
M
12:12 AM +
دنبال یک اتفاقم
در دنیای کوچکی که تو را به من نمی رساند این راه ها
شراب اول آشنایی نبود.
علیرضا بابایی
M
11:54 AM +
آدمهايی که سرنوشت من رو تحت تاثير قرار دادن، بيشترشون آدمهای زندگیم بودن تا آدمای مشهوری که دارم میبينم بقيه نام میبرن.
کلی الان گرد و خاکی ام لابلای کودکی ام.. دبیرستان،دانشگاه... بودن و نبودن دوستام ...
مادرم
و هدیه هاش ( کتابها،نوارها، تئاترها، موزه ها،پارک ها ... )
تو
و جوهر سبزت و هدیه هات، که همیشه پشتش هزارتا حرف بود، هزارتا مسیر تا من انتخابشون کنم ...(بوی جوهر و قلم نی و راپید و مقواهای اشتنباخ و بوی گِل و نقطه هایی که یا به هم می چسبیدن تا توی یک صفحه 50 در 70 تنها نباشن یا از هم دور می شدن برای حفظ تقارن اون صفحه کوچیک ...
و
همه اونهایی که اومدن توی زندگیم تا سهمشون رو از بودن بهم بدن، تا در زندگیم نقشی داشته باشن، هر چند کوتاه اما ماندنی...
پ.ن. کتابی بود که اگر اشتباه نکنم نورالدین زرین کلک تصویر گرش بود و داستان پسری بود که آرزوهای عجیبی داشت و بعد که به آرزوهاش می رسید، می دید، چیز خوبی نبوده که خدا بهش نداده. مثلا می گفت: چی می شد، فکر مردم روی پیشونیشون حک می شد و همه می تونستن بخوننش یا اگر مردم پشت سرشون هم چشم داشتن چه اتفاقی می افتاد. چند هفته پیش کانون پرورش فکری بودم، اما پیداش نکردم. کسی هست اسم کتاب رو بدونه!؟
M
10:57 AM +
نیت می کنم وصدایت می کنم
با جواب ِ تو فال می گیرم
اگر گفتی "بله"
روز خوبی خواهم داشت
اگر گفتی "جانم"
تمام خوبی ها را برای تو می سازم.
M
12:23 AM +
تنهایم نگذار.گرمی کلماتت رااز شانه هایم نگیر.نگذار بی رحم شوند این روزها که نمی دانیم تا کجا و کی، محجوب و مهربان باقی می مانند. تا همیشه؟ تا فردا؟! تنهایم نگذار.نگذار تا دوباره بی حصار شود خلوتم، با تو همه چیز در این خلوتِ زخم خورده، رنگ می گیرد. رنگ همصحبتی خاطره ها. رنگ ِ دوستی ...
عین مرهم است وقتی می گویی: "می فهمم"، وقتی ایمان دارم که می خوانی از پشت ِ سیمهای رابطه سکوتم را، که شکسته ام ...
دلم گریز می خواهد، دل کندن از دیوارهای خاطره گرفته ی این پیاده روی های خود خواسته.
دلم هنوز هم آن کوچه ی باریک، با آن در ِ سبز رنگ را می خواهد. کوچه ای که هیچگاه با هم در آن راه نرفتیم. فقط آجرهای خیالمان رااز عکس ِ به جا مانده از آن کوچه، بالا بردیم و در آخر، نیمه کاره رهایش کردیم...
یکی از ما، کم شده از رویاهایمان ...
M
11:09 AM +
کاش بلد بودم
جمله ای بگویم که تو ادامه اش بدهی
پیش از آنکه
باد بیاید، باران ببارد
و تو
رفته باشی ...
Labels: سالگشتگی
M
9:30 PM +
خاطرههای تلخ هم یادت باشد که عزیزند .. حالا هرچه که تلخ هم باشد.. خاطرهای که من در آن زندگی کرده بودم؛ شده بود خود زندگی.. از آن زندگی ها که آخرش مرگ نیست... هی زندگی میکنی و هی نمیمیری... هی هستی ... تا ابد... تمامی نداری انگار...
برای همین هم هست که شاید مشارکت در ساخت و پرداخت خاطره بزرگترین نقش زندگی ما باشد*.... خاطره سازی... تا نباشی و زندگی نکنی... تا وقت نگذاری.. و حوصله به خرج ندهی در خاطرهای شراکت نکردهای...
از وبلاگ جان
M
12:00 PM +
سایه می گه : هیچ چیزی بی دلیل نیست... با خودم می گم، آره راست می گه. بعد از اون اتفاق، بعد از چهار شنبه شب. انگار چشمهام باز شدن. انگار دارم اون پوسته ی قدیمی رو می اندازم دور... گاهی سر پوسته گیر می کنه به زخمهای قدیمیم و سرش کنده می شه و ... اونوقت کم حوصله می شم و بی طاقت، حتی دل نازک!
بی خواب شدم. شبها دیر خوابم می بره و صبح ها ساعت ها توی تختم به سقف خیره می شم، سر درده ،حق داره که باز بر گشته و تمام روز دنبالمه.گاهی کمرنگه و گاهی هم که از پا درم می یاره ... خودم می دونم که از کم خوابیمه ...
به تو فکر می کنم. به خودم و باز به تو ...
می خوام به کله کوم زنگ بزنم اما اون پیشدستی می کنه. بهش می گم: مگه من نباید الان سر کلاس باشم !؟ می گه اِخت وَر ! می گم یعنی چی !؟ می گه: یعنی واقعن! حالا چرا پس خونه ای !؟ می گم: خُب موندم خونه تا تو زنگ بزنی! واسش تعریف می کنم چهار شنبه رو... تا قبل ِ اینکه بگم کی رو دیدم خودش می دونه و ...
بهش می گم: اونقدر دلم می خواست که اون وقتا هر دو تا مون موبایل داشتیم !! گمونم یه کم هنگ کرد!چون گفت : یعنی دَقی!کاملا خودخواهانه، گفتم: خب دلم می خواست توی شب بیداری هام تنهام نشه! یا اون وقتایی که خیلی دلم برات تنگ می شه، بوست کنم ...
باز همون صدای آشنا برام می خونه : آی بچه ام خُل شده، باز! آی ..( این یه مدل خوندنه که خب باید شنیده بشه تا ریتمش دست ِ کسی بیاد ! البته که یه کم قِرتانه ! ) آخرش از اون خنده هایی می کنه که می دونم حرفای دو هفته قبلش یادش رفته... منم یادم رفته ...
از تو دلخور نموندم.از تو دلخور نمی مونم ...
دارم یه چیزهایی رو می ریزم دور. یه خاطره هایی رو. دارم جابجا می کنم زخم هامو ...
دارم از تو فاصله می گیرم.
دردم می یاد اما ...
M
10:37 PM +
چشمانت را به روی خداحافظی می بندی
دستت در دستم تکانش می دهد ...
Labels: سالگشتگی
M
10:51 AM +
به مهرو می گم مراقب باش منو گم نکنی. ببین،من همین جا نشستم و می نشینم روبروی محل بازی بچه ها. دارم دوربینم رو از توی کیفم در می یارم که تو رو می بینم. یه آب نبات چوبی قرمز توی دهنته و لب تابت رو گذاشتی روی پات و نمی دونم چی توشه که زل زدی بهش. نگاهم رو ازت می دزدم. اما فقط نگاهم رو ...به سرعت از من رد می شی، مثل صاعقه ای که درخت ِ تنهایی رو توی دشتی غافلگیر می کنه. شعرها، کتاب ها، اون کوچه پر از اقاقیا...
سردم شده.دوربین توی دستم آروم نمی گیره. نگاهم رو از سمتی که تو نشستی می گیرم، اما پاهام سنگ شده ...
پسرت داره بهش می گه که یه دور دیگه می خواد سوار تاب بشه و ... منتظرم نگاهم کنه. دوبار نگاهم کرد. فقط دوبار!!
دست پسرتون رو گرفت و... دیگه ندیدمتون ... نمی تونستم دنبالتون بگردم حتی...
خیلی روزها خودم رو برای این روز آماده کرده بودم، اما امروز نه ! فکر می کردم می تونم توی چشمهاش نگاه کنم، که کردم، فکر می کردم می تونم گذشته رو کنار بزنم و چیزی به روش نیارم یااگر که بار سوم نگاهم می کرد،بهش سلام کنم و اگر ... اما اون 6 سال دوستیمون ... تو .. پسرت ...
اون درخت صاعقه زده رو دیدی ؟!
M
11:57 PM +