چشم هامو می بندم و به اتفاق های این چند روز فکر می کنم، می رم سراغ ام پی تری پلیرم و فولدر داریوش که چند تا از آهنگهاش رو،واسه این وقتای خودم!ریختم توش.
اشکهام دست خودم نیست. همکارم داره کتاب " وردی که بره ها می خوانند" رو می خونه و حواسش به من نیست.
دلم شور می زنه، آشوبه.
انگار دوباره این منم که باید رها کنم. این منم که باید از خاطراتم عبور کنم. این منم که باید از شر یادگاریها، خودم رو خلاص کنم. این منم که باید پیاده رو ها رو بشورم،از هر چی یاده،از هر چی ...
...
شب بی رحم رفتن تو
شب از پا نشستنم بود ...
داریوش داره می خونه و ... همکارم هنوز سرش توی کتابه و من ...
M
8:02 PM +
براش نوشتم: چه خوبه که گاهی با چراغ روشن ببینمتون،هر چند که حرفی نزنیم، هر چند کوتاه...
برام نوشت: کاش زندگی چراغش روشن بود. هر چند کوتاه ...
M
11:09 AM +
سارا گفته منم بازیم.
داشتم به آرزوهام فکر می کردم، یاد این پست ِ افتادم:
به ضریح دست کشیدم
حاجتی نبود.
تنها تو را دعا کردم.
امم.. اما یه آرزویی دارم،نه!دوتا!
1- همه خانواده ام رو بتونم تا همیشه ی خودم،سلامت، کنارم داشته باشم..
2- یه روزی واسه خودم یه کتاب فروشی داشته باشم، عین مگ رایان توی فیلم You've Got Mail
منم اینا رو می کشم واسه بازی : سایه، مونا، آذین، نینا، رکسانا، عرایض
پ.ن. چقدر لینک بارون شد این پست ِ آرزوناک !!
M
11:43 AM +
هر چه نزدیک تر به تو
آسمان آبی تر*
از اون در که رد شدم. دری که همیشه ازش بدم می یومد.اومدی کنارم ایستادی و آروم دستامو گرفتی.فقط من دیدمت و گرمی بودنت رو حس کردم...هیچکی دیگه، ندیدت و نشنیدت ...
فقط اون خانومه از پشت ِ شیشه توی اون اتاقک، تو رو دید انگار که گفت : هووم...چه همه ساله که دوستین ...
* قدسی قاضی نور
M
2:37 PM +
دنیای کوچکی داشتم که در چشم های تو جا می شد
کودکی های شاد من ؛
سبز ، آبی ، قهوه ای
و در رنگین کمان ...
دو گوشواره آویزان از دستانم
که آویخته بود بر دهان تو .
دنیای کوچکی داشتم که تو گاه گاه از آن عبور می کردی
در کافه ی نیمه راهی
با یک فنجان چای دم نکشیده
و مرا
در طعم مکرر شیر و شکر
حل می کردی.
دنیای کوچکی داشتم
وقتی با چمدانی از چنار
از اندوه تنم گذشتی .
و از پشت صندلی
قله دماوند پیدا بود .
شیدا محمدی
M
11:29 AM +
دارم آهنگ ِ "غمگسار" همایون شجریان رو گوش می دم که بابا می یان توی اتاق و انگار که دنبال چیزی بگردن می رن سمت قاب عکسی که یکی از عکسهای من توش ِو می گن: این عکسو کی گرفتی؟ می گم: همین تابستونی که گذشت. قاب و عکسِ توش هدیه یاسمن ِ، یادتونه که اومده بود پیشم و ... میگن: بله یادمه و هنوز انگار توی اتاق کاری دارن که می رن جای من می شینن روبروی مانیتور و آهنگ رو زمزمه می کنن ...سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته است، تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری... میگن: برام بنویسش می خوام شعرش رو داشته باشم. بابا، یه ته صدایی هم دارن و وقتی همه جمع بودیم مثل، شمال رفتنها و باغ رفتنها، همیشه آهنگ های درخواستی با بابا شروع می شدن. مثل آهنگی که اون وقتا برای مامان پشت تلفن می ذاشتن : تا سرو گردنِ ناز تو پیدا می شه ی منوچهر و اونوقت همه نگاه ها به سمتِ مامان می چرخید،مامان و بابا، با هم، هم محل بودن و این آهنگ کلی براشون خاطره داره ...
ساعت از 12 گذشته و تقریبا همه خوابیدن، از اتاق میام بیرون و می بینم، بابا دارن برای مامان حافظ می خونن هر دوشون عینک هاشونو زدن و هردوشون نگاهشون به فالِ شونه... نگاهشون می کنم که چقدر با اونوقتا فرق کردن، اونوقتایی که نمی دیدمشون و فقط از کنارشون رد می شدم، یا با خودخواهی از توی تختم، داد می زدم که بااابا... تشنه ام،می شه برام آب بیارین و بابا از خواب بلند می شدن و برام آب می آوردن بدون هیچ عذر و بهانه ای ...
این روزها نگرانشونم، هر دوشون قند و چربی خون دارن و شکسته تر شدن ...می دونم که دیگه نوبت من ِ تا حواسم بهشون باشه، اما نمی دونم منم می تونم اونطور بی توقع، یک شب از خواب بلند بشم و براشون آب ببرم ...
M
2:40 PM +
بازگشت
هر چیز این زندگی رو اگر خوب نگاه کنی و چشمات رو نبندی، میبینی که قبلا تجربه اش کردی و برات تکرار شده اما این بار با یک رنگ و بوی دیگه، با یک جابجایی در مکانها و آدمها و حس تجربه ی که بزرگترت کرده و این تویی که انتخاب می کنی اینبار که باشه یا نباشه و بهش جهت می دی تا اگر هم تکراریه بتونی خاطره اش رو موندگار کنی ...
این روزها سکوت ِ بین کلمات ِ که برام تکرار می شه! من حرف می زنم و تا 10 می شمرم،اما سکوت کردی و من نمی دونم منتظرم تا تو چه حرفی رو بزنی! فقط منتظرم ... چیزی از پشت صفحه شیشه ای نمی شنوم.نمی بینمت. نه چشمات، نه سر انگشتات نه هیچ چیز دیگه ای که بتونه باهام حرف بزنه... دوباره می شمرم و ... یادم می یاد که این همون تکرار ِ که منو بی تحمل می کنه و تو دلم به کله کوی اون روزهام حق می دم که صبوری می کرد و با خنده می گفت: بیا این 2 تومنی رو بذارم کف دستت تا باهام حرف بزنی و من فکر می کنم که اگر حرف زده بودم.. اگر گفته بودم... تو، توی لحظه ی که متعلق به ما بود و من هدرشون دادم، موندنی بودی...
من تغییر کردم و مثل قبل با کلمات قهر نیستم، اما نمی تونم جلوی برگشتن ِ سکوت رو بگیرم...
M
1:26 PM +
تو بودی که بعد ها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است.
رویای تبت، فریبا وفی
M
12:51 PM +
کلماتی هستن که ساده اند، تکرارین حتی، اما میان می چسبن به روزمرگی هات و هلشون می دن یه گوشه و روزت رو می تونی باهاشون بسازی، یه حسی ته اشون دارن که گرمت می کنه و عمیقه...
با بی رحمی دریغ می کنیم کلمات ِ ساده رو از هم.اول با خودمون بی رحم می شیم و بعد با اون کسی که سهمش از کلمات فقط سکوت ِ...
خیلی از این کلمات رو نگفتم، خیلی هاشون رو قورت دادم و الان دیگه واسه گفتنشون دیره ... دریغ کردم اون حس ِ خوب رو، از تو، از خودم و دیگه هیچوقت فرصت بیان کردنشون پیش نمی یاد ...
M
1:43 PM +
نه به انتظار یاری
نه ز یار انتظاری
M
1:17 AM +
وقتی گفتی دلت می خواد، سرت رو بذاری روی پام و بلند گریه کنی و گله هات رو توی گوش من واسه خدا داد بزنی. باز یادم انداختی که دوریم از هم، چه بخوایم این فاصله ها رو قبول کنیم و چه نه!
لعنت به سفر، لعنت به این همه دوری! مگه ما چقدر می خوایم زندگی کنیم که همش آدمهامون ما رو جا بذارن؟!
مدام رفتن و گاهی هم اومدن و خاطره ساختن و دوباره رفتن و ...
M
9:48 PM +