از یک گوشه اطاق
به گوشه دیگر سفر می کند
تمام فاصله اش تا من
همیشه همین قدر است
تنهایی .
قدسی قاضی نور
M
3:51 PM +
همدم خوب ِ روزهای بی دغدغه
دلم می خواست پیشت بودم . اینکه تو بغل یکی گریه کنی که دوستت داره و آرزوش باشه که می تونست کاری برات انجام بده ، شاید یه کم آرومت می کرد . بعد همین طوری که پیشم بودی ، حرف می زدی و گله می کردی، که کم آوردی و نمی تونی به این اجبار ادامه بدی و من باز نمی تونستم حرفی بزنم ، فقط هی عمیق تر بغلت می کردم ، شاید ، شاید که یه کم خالی بشی .
از این همه فاصله حالم بهم می خوره ، خوابم نمی بره ، خواهری آهنگی گذاشته که باز به راحتی داغونم می کنه ، ملحفه رو می کشم رو سرم . یه چیزی باز تو گلوم گره خورده .
توی این روزها که بوی مُهر به گریه می اندازتم ، دعای سحرم خوشبختی توست :
ای پروردگاری که رحم می کنی کسی را که بندگانت به او رحم نمی کنند.
تنهاش نذار .
یا مَن یرحَمُ من لا یرحَمُُهُ العباد . صحیفه سجادیه
M
3:26 PM +
انگار از اون روزهای بی بهانه من گذشته، که مدام همراهم باشی ، دیگه خیلی چیزا باید دست به دست هم بدن تا یادم بیاد خیلی وقته که نیستی .
اما خب اینم بگم که ،اون وقتایی که یادت می افتم ، مثلا با شنیدن یه آهنگ . اون یاد افتادنه خیلی عمیقه . از اونایی که درد از یه جایی تو قلبت شروع می شه و خیلی تلخ پخش می شه و هی اونوقت دردت می گیره و با اون درد هم می خوا بی . اما خُب خوبیش اینه که صبحش دیگه از اون دردِ خبری نیست ، فقط یه کم تلخی.
M
2:36 PM +
دنبال ِ اون علته که تکرار مکررات رو این مدت همراه داشت و باعث می شد، هی من خوب نباشم که گشتم ، دیدم مال ِ حالا نیست که ،اوه ه ... مال قبلناست .
بعدش باز یاد ِ اون جمله معروف افتادم که : مورچه اندازه خودش بار می بره و اینا ...
با خودم این فکرم کردم که اگر جرات دیوانگی ام رو ببرم بالا ، مثلا ممکنه چه کارایی کنم که حالا جراتش رو ندارم !
در این زمینه ، به نتایج درخشانی رسیدم ، اونم در دومین روز از 28 سالگی !!
M
10:05 AM +
انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی...
انگار این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
قیصر امین پور
M
11:06 AM +
به ضریح دست کشیدم
حاجتی نبود .
تنها تو را دعا کردم .
M
11:49 AM +