در كافه اي نزديك نشسته ام و شكلات داغم را هم مي زنم تو مي آيي در را به سمت داخل هل ميدهي خنده ام مي گيرد در را بايد به سمت خودت بكشي ! در را به سمت خودت ميكشي مي آيي دستت را روي چشم هايم مي گذاري
اولین بار که گفتم دلتنگت هستم ابر ها را به زمین آوردی و با ابرها باریدی و تمام نوشته های تبدارت را فریاد زنان گریستی ستاره ها را بغل زدی و پشت پنجره ام به نخ کشیدی
از تاریکی می ترسیدم و تو خوب می دانستی !
برایم ، با جوهر سبز نوشتی :
می ترسم و مضطربم و با آنکه می ترسم و مضطربم باز با تو، تا آخر دنیا هستم *
از وقتی مهرم را به تو سپردم ، و تو را به دوست ، دیگر توقعی نمانده. سکوت می کنم و در پیاده روهایی که بوی عید می دهند، چشمانم را به سنگفرشها می دوزم تا نگاهی به خیسی مژگانم گره نخورد تا رد بغض ِ به گریه نشسته ام هوار ِ دل عابران ِ سرخوش از بهار نشود . آنقدر پیاده می روم تا باور کنم این همه را ، تنها گریه کرده ام ! بی آنکه ، به کلام بیاورم ، اگر حضور تو را داشتم ، همکلامی ِ تو و دست های مهربانت ،مرهم بود .
وقتی می گویم : خوبم ! لبخند میزنی که : شکر ! لبخند تو را خواسته ام که ، نمی بینی ، نمی شنوی و گمان می کنی نمی شکنم ...
چند هفته اي بود كه كله كو رفته بود ، براي من نبودن ِ نگاه دوستانه و پر مهرش يك بغض هر روزه بود ، مثل همون موقع ها كه نبودن تو رو نميتونستم باور كنم و هنوز ، تو و دوستي كه مهرم رو به غارت برده بود نبخشيده بودم ...از همون موقع ها ، كله كو خيلي چيزها رو مرهم شد و مرهم موند تا اينكه، قسمتش غربت شد و ... تو همون روزها بود كه برادرم يك آدرس بهم داد و گفت نگاه كن حتما خوشت مي ياد ، لينك يك وبلاگ بود " ليلاي ليلي "
تقريبا 6 ماهي بود كه از اولين كليك ِ وبلاگيم و نبودن كله كو مي گذشت ، كه دلم خواست منم وبلاگ داشته باشم ! ماه تولد و و اول اسمم شد : مامهر و با شرايطي كه داشتم هيچي مثل شعر سيد علي صالحي " در جمع من و اين بغض بي قرار جاي تو خاليست " نمي تونست خالي ِ عنوان ِ صفحه مو پر كنه ..
و امروز 2 سال از ساختن اين صفحه مجازي مي گذره ، صفحه اي كه روزها ي خوب و روزهاي بدم رو صبوري كردو وقت هايي كه بد اخلاق بودم و بهش غر زدم ، تاب آورد از همه اين ها گذشته دوست هاي خوبي برام هديه آورد كه دوستشون دارم و بودنشون رو به اين صفحه مديونم ...