اینقدر حلال زاده نباش !
تا سراغت را می گیرند
خواب های سیاه و سفیدم را آبی نکن !
آبی را دوست دارم
اما صداقت ِخواب ندیدن را، بیشتر !
M
11:09 AM +
از من همین قدر باقی است
که دانه های برفی باشم و گاهی
بر گونه ات آب شوم
و به سوز سردی که می وزد
آنقدر آلوده ای
که سردی شرمناکم
در پوست ِ روشن تو
حس نمی شود
آرام
بر پاره های باریده ام
عبور می کنی
تنها ، اگر نگاه می کردی
تنها
دشتی را سفید کرده بودم ...
امید واقف
M
11:43 AM +
جادوگر دستش را به سوی بریدا دراز کرد و شاخه گلی به او داد .بریدا گل را لمس کرد . پس از ماه ها ، این نخستین گلی بود که می دید.بهار فرا رسیده بود .
"آدم ها به هم گل می دهند چون معنای حقیقی عشق در گل ها نهفته است. کسی که سعی کند صاحب گلی شود ، پژمردن زیبایش را هم می بیند . اما اگر به همین بسنده کند که گلی را در دشتی بنگرد ، همواره با او می ماند . چون آن گل با شامگاه ، با غروب خورشید ، با بوی زمین خیس و با ابر ها ی افق آمیخته است "
بریدا به گل نگریست . جادوگر آن را پس گرفت و به جنگل باز گرداند .*
چشم های بریدا پُر از اشک بود .
*.بریدا- پائولو کوئلیو
M
11:43 AM +
گل یا پوچ ؟
مشت تو
و پوچ
گل یا پوچ ؟
مشت من
و گل
بگو ، در این همه پوچ
گلی هم میان مشتت بود ؟!
پ.ن
این پست رو قبلا هم اینجا گذاشتم .
M
11:17 AM +
هر روز ،دختری را می کِشَم
که دست هایش را صلیب وار گشوده
کف دستهایش لانه کبوتر ی می گذارم
و نگاهش را دور ِ دور
خیره به باد ، می کشم
طوری که انگار تنهایی اش را بر شانه های باد گریه کرده
امضای کارمی نویسم :
با باد رفته
بر نمی گردد.
پاره می کنم و کاغذ بعدی را به گیره محکم .
M
12:28 PM +