به چشمانت نگاه مي كنم و پي نگاهي مي گردم كه ، حسي غريب را بيدار مي كرد ، بغض ام را به گريه مي نشاند و شعرهاي خط خورده ، مرا خوانا مي كرد ، اما آن نگاه نيست، انگار تو از هر چه كه به چشم من بودي تهي شده اي ...
تنها هزار امكان ِ توانستن است كه پشت فكر هايم هوار مي شود ، لابلاي بوق ها و چراغ هاي قرمز چشمك زن ، كنار مرد راننده ، كنار خط كشي هاي پياده رو ، از ميان تير آهن هاي مسجد نيمه كاره ، از زنگ در كه مرا به خانه مي رساند وبه پشت اين كلمات ِ نامرتب و بي ربط !
مي توانستم ، پس مانده ي زرد شده ي نگاهت را تا كنم و دور از مردمك هاي نگران آن روزها ، در سنگفرش ِ همان محل آشنا ، پاره كنم ، مي توانستم ، دستانم را ستون كلمات فرو خورده ي ، روزهاي شادمانيت كنم و وقاحت تو را بر سرت آوار كنم ،حتي مي توانستم مثل تو لبخند بزنم و بگويم : آه ، من بسيار خوشبختم * ، اما بي حرف ، گذشتم ...
امروز هم بي حسرت ِ خوشبختي تو ، مي گذرم ، كه گذشته ام اين همه روز و امروز هم ، از اين همه وقاحت !
....از تو خالي ام ؛ نه !
از تو امروز، ديگر خالي ِ خاليم
گذشته از من و
من از گذشته ها گذشت * .
پ.ن
1- فروغ فرخزاد
2- گراناز موسوي
M
5:18 PM +
صداي گريهء تو طناب بلنديست كه انتهايش، به تخته ي نازكي وصل است كه زير پاي ِ من، بي تاب ِ باز شدن لحظه شماري مي كند ، گريه مي كني ، بلند ... و من بين ِ ، غربت ِ تو و تنهايي خودم ، معلق در خاكي كه تو هم دوستش داشتي اما تقدير نخواست كه ،ريشه هايت را در آن محكم كني ، تكان مي خورم ... بي صدا گوش به گريه تو مي سپارم ، خسته شده اي و من ، تنها مي توانم بگويم صبور باش، بي آنكه دست هايت را بگيرم ، بي آنكه پيراهنم خيس ِ اشك هاي تو باشد .
غربت چه كرده با تو ؟! با من ؟!
با بغض فرو خورده حرف مي زني ، با بغض فرو خورده تنها سكوت مي كنم و معلق از طنابي كه كشيده شده تكان مي خورم ...
M
10:42 PM +
امروز صبح بد اخلاقم ، و از چشم هام هم ، مدام اشك مياد ( البته ، چشم هاي دائم خيسم ، پديده اي جديدي نيست ! ) ، تو تاكسي كه مي شينم خانمي كه كنارم نشسته خيلي مؤدبانه خودشو يك كم جمع مي كنه تا من راحت تر بشينم ، بهش لبخند نمي زنم (كاري كه اين جور مواقع معمولا انجام مي دم )، ماشين پر ميشه و حركت مي كنه از شيشه به بيرون نگاه مي كنم به آدم هايي كه از سرما تو خودشون فرو رفتن و به سرعت قدم بر مي دارن تا به كارهاشون برسن ...
"يك روز بهش مي گم " اول گمون كردم ، خانم كنارم با من حرف ميزنه اما وقتي دقت كردم ديدم با خودش حرف مي زنه ، انگار داشت خاطره اي رو مرور مي كرد يا نوشته اي رو حفظ مي كرد يك جاهايي هم بلند ناسزا مي گفت ، با خودش حرف مي زد ... آقاي كنارش متوجه من شد آروم با دست گيجگاهشو نشون داد و سرشو تكان داد ...
چشم هامو مي بندم ...
تو خيابان سئول پشت چراغ قرمز ، كه مدام كشِ مياد ، منتظرم .
- خانم گل بدم
- " نه ! ممنون گل نمي خوام "
دختر گل فروش ، صورتشو جلو آورد و زل زد به چشم هام ، بعد خيلي شمرده نفسشو تو صورتم پخش كرد :
- نمي خواي چون ، اينجات خرابه ، اينجا رو نداري !"
- با دست گيجگاهشو نشون داد ! اينجاتو بده ، كارواش ... و سرشو به آرومي تكان داد و دور شد ...
سرم رو به شيشه تكيه مي دم، فكر مي كنم ، هر كسي ميتونست جاي خانم كنارم باشه يا دختر گل فروش ِ خيابان سئول ...
تصوير محو مسافري كه كنارم نشسته رو شيشه افتاده ، چشم هامو مي بندم، اشك به آرومي ، روي گونه ام قل مي خوره ...
M
6:50 PM +
با فرياد دستور حمله مي دهي
و خودت پيشاپيش ِ سربازان ِ تفنگ به دوش
به چشمانم مي كوبي
پلك هايم زير چكمه هاي سربازانت
قطره قطره آب مي شود
وقتي پيشانيم را هدف مي گيري
تمام ِ دلبستگي هاي كوچكم جان مي گيرند
با اين همه ، ديگر طاقت ِ تو را ندارم
روسري سفيدي به چشمانم ميبندم
شايد ماشه را بچكاني و خلاص ...
صبح شده ، بيدارم و تو نيستي
مي دانم كه بر مي گردي... و باز دستور حمله مي دهي !
M
12:08 AM +