خواست از جاش بلند بشه اما سرش محکم به سنگی خورد که تا اون لحظه سنگینیشو احساس نکرده بود ... کجا بود ؟!
چشم هاشو بست تا شاید چیزی به خاطرش بیاد ...
تو ماشین بود و دنده چهار داشت به انتهای اتوبان میرسید ...تصمیم نداشت دور بزنه یاحتی ماشینو نگه داره ... تخته گاز ادامه داده بود و ....
چشمهاش رو باز نکرد ، دیگه واقعا هیچ چیز مهم نبود فقط بوی خاکی که تمام حجم بودن و خاطراتش رو احاطه کرده بود ...مهم بود ...
همیشه بوی خاک رو دوست داشت و حالا میون این همه خاک بارون خورده تنها بود، تنها ...
M
4:49 PM +
دلت چی میخواد ؟
میدونی به سیم آخر زدن یعنی چی ؟
خب ، من هم نمی دونم ، فقط میدونم دلم یه سیم آخر میخواد حالا هر رنگی شد مهم نیست !!!
صدای ظبط رو بلند میکنه و میزاره دنده چهار و پاش رو، رو پدال گاز فشار میده ... اطرافش رو از تو لایه های خیس آب میبینه ... انگار یکی هی با سطل آب میریزه رو شیشه و ...
یاد مورچه ای افتاد که خودش میگفت له شده است له شده ی رفاقت و مرام بازی اما با زندگیش بازی کرد و دونه دونه همه اون چیزی که اون با مهر ، ساخته بود ، برداشت و برد ... اون مورچه ... فقط فکر زمستون خودش بود و اون رو تو زمستون خیانت ها و شکست ها ... تنها ... رها کرده بود ...
پاش رو محکمتر رو پدال فشار میده ... ماشین به صدا افتاده اما بلد نیست، بکشه دنده پنج ، یعنی میترسه ( خب تو اوج به سیم آخرزدن هم ممکنه کسی بترسه ) و دنده چهار ادامه میده ...
آی الان چقدر دلش میخواست اونقدر زور داشت که با یک مشت محکم ، اون آدم رو با اون ظاهر مهربون و حق به جانب ، از یه کوه بلند پرت کنه پایین... عین فیلم ها دیگه ... حالا شاید اون شخص مورد نظر خیلی هم مقصر نباشه ، اما خب دلش اینطور میخواست و ...
دنده چهار ادامه میده ،... عقربه های سرعت از 120 گذشته و ماشین شروع کرده به اخطار دادن ...
پرسیدی ، دلم چی میخواد ؟ آره قربون دستت ، همون سیم آخر ...!!!
پ.ن
من خوبم... نپرسین ، اونی که تو ماشین نشسته خودتی ؟ که جوابتون رو نمی دم ... از من گفتن بودا !!!
M
12:27 AM +
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا
یکی از این دریچه ها بسته است
نه مهر فسون کرد نه ماه جادو
نفرین به" سفر" که هر چه کرد او کرد ./
از پشت به پام میزنی که کوتاه تر بشینم تا تو بتونی تخته رو ببینی ...
من، کوتاه میشینم تا تو بتونی به شونه هام تکیه کنی تا نخوای حرف هاتو بلند بگی ... زانو میزنم و نزدیک می یام ، اونقدر که حرف هات زمین نریزه که کسی نخواد از رو حرف هات به آسونی رد بشه ... نزدیک میام اونقدر که دور شدن چشم هات رو باور نکنم تا بهونه کنم ، تا دلت بشکنه که دریا شدن چشم هات رو هنوزم تاب نمی یارم... دوستت دارم وچشمم رو ، روی همه توقع دوستی ام می بندم ، که تمام حق ها با توست... تکیه کن به شونه هام ، ای دوست ...
نزدیک تر میام و تو دور میشی .....دور دور ...
M
12:23 AM +
سال نو مبارک
M
12:45 AM +
قاصدك * ...
مهرباني كه با شال آبي كشمير بر دوش و دسته گل نرگس در دست به سوي افق قدم برمي داشت.مي رفت كه تا آخر جهان برود ...
يه جورايي دلم نمي خواست ... ديروز تموم بشه ... وقتي بغلم كردن ... وقتي نگاهشون ميكردم ... وقتي گفتن ، باز كه حسود كهنه بازي در آوردي ...
خانومي من ، هموني بودن كه صداشون خيلي وقت ها كمكم كرد تا صبوري كنم ... همون مهرباني كه از راه دور هم دست دوستيشون رو هميشه رو شونه هام احساس ميكردم ، همون دست هايي كه تو گوديش ميشه ، همه سال نرگس كاشت ...
دوستتون دارم كه ، همه دوستي ست مهر نگاهتان *./
M
11:34 AM +
خانه تکانی بهار است و من خاطره هایم زیر و رو...
دستی را که به دوستی فشردم ، سیلی زد و پنجره دلم چنان به هم کوبیده شد که به دنبال خرده هایش هنوز که هنوز است می گردم و همچنان جای خالیش دست خاطراتم را خراش میدهد...
بی رحمانه تن سپرده ام به باد ... میدانم ...
نگو این ها آهی ست که باید گذاشت و گذشت .. که گذشته ام ، اما .. هجوم خاطره هاست ، که مورچه به اندازه شانه هایش ، دانه میبرد ... من به اندازه طاقتم ، با دلم....
کوله بار دانه های ، حماقتم را ... توقع دوستی را ... دلتنگی را ... اشک را ...
و گوش شنوایی که بود ، اما دیگر نیست...
بس است دیگر ! بعد این همه سال ، خسته ام .. . پنجره ام را بسته ام ، نمیبینی ؟! کنار برو ... دلم برای تن سپردن به باد تنگ شده ...
برو، بگذار باد بیایید ...
پ.ن
الان حالم خوبه... فقط یه کم روزهامو گم کردم و مامان میگن منم دو روز مرخصی گرفته بودم و تو خونه مونده بودم ... روزهامو گم میکردم !!!
M
11:56 PM +
گمونم این یه ضرب المثل که مامان گاهی می گن ، به باف بنداز پشت سرت ...
و من یک نفس عمیق می کشم و می گم تاب میارم ، باید بیارم ...
سه دسته اش میکنم ... آبی ، سرخ و سیاه ، نه من بافتن هم بلد نیستم یعنی نخواستم که یاد بگیرم همیشه خواستم یه جورایی از پسش بر بیام و خب این مشکل منه !!!
..............
کله کو فردا میره شمال ... وقتی تو فرودگاه نگاهش میکردم ، وقتی منو محکم بغل کرد دیدم کله کوی من همون کله کو ... فقط بیتاب یه تلنگره تا تمام دریاها رو بغض کنه ...
و من....
کاش... بافتن بلد بودم !!!
M
11:54 PM +
فردا شب یکی از بهترین دوستام میاد ... دوستی که همه خاطره های یه دوست رو از کنارهم بودن برای هم ساختیم و خاطره های ...
نگاهش به همین آسمونی خواهد بود که شب ها من از پنجره ام ستاره هاشو می شمرم ، و تو خیابان هایی قدم خواهد زد که دلتنگی های منو خیلی وقت ها شنیدن ، وقت هایی که از حرف ها و گفتگو های من دور افتاده بود ... دلم برای در آغوش کشیدنش ، نگاهش ، دعواهامون ... دلم برای بودنش برای حضورش ، تنگ شده و ...
خواستم بگم ..
کله کوی من می یاد ، همین ./
M
11:39 PM +
1 سالش شد ... وبلاگمو می گم ، خب ...
پ.ن
خب من این نوشته رو گذاشتم و گمون کردم درسته اما انگار یه روز زود تر 1 سالش شد ... اما پاکش نمی کنم چون یه دوست اول از همه تبریک گفته و این دوست معمولا کامنت نمی ذاره ...
M
12:10 AM +
تو باور نمی کنی اما ، عروسک قرمز چوبی ام ... گریه میکرد بلند بلند ، خودم دیدم که چشمان سیاهش پاک میشد وپیراهن قرمزش رنگ پریده تر ...
باور نمی کنی ... اما تمام " ی " های کشیده نوشته هایت ، یک باره کشیده تر شدند ، آنقدر که دیگر شبیه دست خط تو هم نبودند ... همین طور کشیده تر و کشیده تر تا از کاغذ های کتابم بیرون رفتند....
باور که نمی کنی اما ... آن هفت تیر کوچک پلاستیکی را ، همان که ، جای گلوله هایش را با گل مریم پر میکردی و وقت شلیک بوی عطر مریم میداد وقتی به پیشانیم فشردم و ماشه را چکاندم ...
باور که نمی کنی اما خاک را که به چشمانم ریختند ... از اشک گِل شده بود ...
M
12:03 AM +