دماوند فقط برایم قلهای ست در شهر محبوبم تهران
اگر تنهایی تو را میخواستم حرف میزدم. کلمهها را کنار هم میچیدم تا بیایند و به تو بگویند که شنیدههای من را اگر تو هم میشنیدی، دوستت غریبهای بود که به تو آفتاب میفروخت...
نوشته بودم. خوانده بودی. دوستت دارم. اما بعد از "آن روز"، کلمهها از صف خارج شدند. گمشان کردم میان هیاهویی که به راه انداختی. دیگر نمیتوانستم بنویسم، تا دیروز.
دیروز کنده شدم از تو. از بوی تو. از لبخندِ چشمهایت. دیروز دلم خواست قایقم را از گردابی که در آن اسیر شده بود بیرون بیاورم. دستم را بلند کردم و سر قایق را گرفتم، و تمام.
تمام شدی در من.