عطر تو بود، نفس کشیدن عطر تو، که شهر را اینهمه آرام کرده بود
عطر تو بود
نفس کشیدن عطر تو
که شهر را اینهمه آرام کرده بود


اگر دیگر نتوانم به خودم در آینه نگاه کنم . اگر چشم‌هایم با خودم غریبه‌تر شوند؟! دارم به کجا می‌روم؟
مرا به کجا کشانده‌ای که خود جدیدم را نمی‌شناسم. دوری می‌کنم از خودم. چشم‌هایم را می‌بندم. پلک‌هایم را محکم به هم فشار می‌دهم که بگذرند ابرهای تیره‌ی طوفان‌زاد. انگار با بستن محکم پلک‌ها آن تصویر ذهنی، آن خاطره‌ی دردناک، آن سکانس نفس‌گیر فیلم، رد می‌شود، و چشم‌هایم را که باز کنم، بازیگران در مکان دیگری هستند رد شده‌اند از طوفان، پناه گرفته‌اند جای امنی  و کلا فیلم از سکانس دیگری آغاز خواهد شد. ازگله‌ی اسب‌‌های وحشی که در بیشه‌ای سرسبز و آرام، سرانجام قرار گرفته‌اند.
10:56 AM + |
تولدت مبارک
تولد‌ها بهانه‌ست. هر روز تو بهدنیا می‌آیی. هر روز گم می‌شوی.
12:58 PM + |
آی مهر چهره‌ی خزان‌ت پیدا شده کم کم


رادیو هفت این برنامه‌‌ی دوست داشتنی مرا یاد راه‌شب و شب‌های تابستان می‌اندازد که رادیوی کوچک برادرم رابر می‌داشتم و روی خنکی ملحفه‌ها رها می‌شدم از گرمای روز، و شعرهای تازه، کلمه‌‌های جدید از رادیو گوش می‌دادم و پیدا می‌کردم، و هر از گاهی موسیقی که غافلگیرم می‌کرد...
دوست شب‌های تابستان من بود آن رادیوی قرمز ...
این شب‌ها برای فرار از فضای مجازی که جز اضطراب برایم چیزی همراه ندارد پناه می‌برم به رادیو هفت. شبکه 7. می‌گذارم فال حافظ را روزهای شنبه آقای کاکاوند برایم بخوانند و معنی کنند. امیر علی از ترس‌های کودکی و مادر فولاد زره حرف بزند و با تعجب به دوربین نگاه کند و بگوید چه دل‌های ساده‌ای داشتیم و چه ترسناک بودند ترساندنی‌های کودکی ... هر چند من هنوز هم از تاریکی می‌ترسم.

نوشتم از رادیو هفت، تا بهانه کنم و آهنگ پاییز را بذارم اینجا. برای روزهای برگ‌ریزی که در راهند. آی مهر چهره‌ی خزان‌ت پیدا شده کم کم. 




11:26 AM + |
در خویش می‌گریم شگفتا




در خویش می‌گریم شگفتا
 
باید از چهاردیواری امن خانه بیرون بروم. خیابان که باشم، می‌توانم به  کارهایم برسم. در خانه که بمانم از همه‌‌کار می‌مانم. وقتم به سریال دیدن و اینستاگرام( وبلاگ کوچک) را بالا و پایین کردن می‌گذرد. باید همت کنم. باید از خانه بیرون بزنم.   خودم را در آینه نگاه می‌کنم، زیر چشم‌هایم خط افتاده نه یکی نه دوتا بلکه سه ‌تا!  خب اگر دختر عمه دیروز نمی‌گفتکه چشم‌هایم گود رفته و خط‌های زیر چشم‌م زیاد شده،  آیا من امروز در آینه به خودم خیره می‌ماندم! نه. نمی‌ماندم. فکر می‌کردم روزگار در من اثر نداشته، نور آفتاب پلک‌هایم را نزده و من چین ننداخته‌ام به پلک‌ها و چشم‌ها را نبسته‌ام به آفتاب، به دنیا، به آدم‌ها، روزگار بی صاحب، و ... باید بروم بیرون.

12:02 PM + |
نخ‌هایی که تمامی ندارند در من
می‌چرخم. می‌پیچم به خودم هر بار، و گره‌ها باز نمی‌شوند و در هم تنیده می‌شوند غم‌ها. این غم‌های تمان نشدنی که هر بار به شکل جدیدی سر از خواب بلند می‌کنند. هر صبح که بیدار می‌شوم سر‌نخ‌ی که بیرون زده می‌گیرم و می‌کشم. اما ته ندارند نخ‌ها. اصلا معلوم نیست انتهایی دارند یا نه. که این نخ از کجای لباس اندوه بیرون زده و کدام داستانِ حل نشده را اینبار عیان می‌کند که درد دارد تنم را می‌گیرد.
و این تکرار هر روز است. نخ‌هایی که تمامی ندارند در من.
11:56 AM + |
دماوند فقط برایم قله‌ای ست در شهر محبوبم تهران
دماوند فقط برایم قله‌ای ست در شهر محبوبم تهران 

اگر تنهایی تو را می‌خواستم حرف می‌زدم. کلمه‌ها را کنار هم می‌چیدم تا بیایند و به تو بگویند که شنیده‌های من را اگر تو هم می‌شنیدی، دوستت غریبه‌ای بود که به تو آفتاب می‌فروخت...  

 نوشته بودم. خوانده بودی. دوستت دارم.  اما بعد از "آن روز"، کلمه‌ها از صف خارج شدند. گم‌شان کردم میان هیاهویی که به راه انداختی. دیگر نمی‌توانستم بنویسم، تا دیروز.

دیروز کنده شدم از تو. از بوی تو. از لبخندِ چشم‌هایت. دیروز دل‌م خواست قایق‌م را از گرداب‌ی که در آن اسیر شده بود بیرون بیاورم. دستم را بلند کردم و سر قایق را گرفتم، و تمام.
تمام شدی در من.


6:30 PM + |
Home | Feed | Email | Profile





::کافه خرید ::

:: مي خونم ::
Blogroll Me!
:: گذشته ها ::
Free counter and web stats