من نمیخواستم چسبیده باشم به عتیقههای
زندگیم.( عتیقههای زندگیم به من چسبیدن!) اما خب این از بچگی در من نهادینه شده انگار. هر
بار چیزی رو خواستم کنار بندازم مامان جمعش کرد و گذاشت یه گوشهای و گفت: یک روزی
به دردت میخوره الان حواست نیست.
اون روزها از سر بیتجربهگی دور می انداختم، کنار میزدم اشیاء
و اتفاقهای زندگیام رو و البته که میرسیدم به حرف مامان و یک روزی واقعا بهشون احتیاج پیدا میکردم . کم
کم به این نتیجه رسیدم که دیرتر به دور کردنشون از خودم تن بدم ..بعدش شدم اینی که
امروز نشستهام اینجا و دارم از عتیقه دوستی رابطهها و اشِاء مینویسم! حتی اتفاقتر
ماجرا اینه که من دارم جایی کار میکنم که کارش حفاظت از خاطراتِ قابل مشاهدهای
دورانهای قبل و بعد و پیش و پسِ تاریخِ به اینجا رسیدهای مملکتمه!
چسبیدهام به گوشی ام که صدبار حین بانجی
جامپینگِ طناب پاره شده، خورده زمین و هر تیکهاش رو از جایی جمع کردم و باز سرهمش
کردم و در کمال تعجب کار کرده . من و
گوشیم دست انداختیم گردن هم و داریم رفاقت
میکنیم با هم.
این
که میدونم با خریدن گوشی جدید باید با کسی معاشرت کنم که هیچی ازش نمیدونم و
این نشناخته رو کنارم بشونمش و به گوش و قلبم بچسبونمش و شبها کنارم به خواب
بره و صبح ها کنارش بلند بشم و حرفهای مگوی منو بشنوه و حرفهای مگوی دیگری رو
توی دلش نگه داره و این که چقدر طول میکشه تا زیر و بم رفتاریش رو یاد بگیرم، کی
قهر میکنه و آنتن نمیده و کی آشتییه و منتظرم نمیذاره و کم کم دوست بگیرمش و باز رفاقت کنیم با هم ..
باعث شده دیشب که بابا میگفت بیا با گوشی من عوضش کن حالا که هی آنتنت می ره و
مییاد. گفتم نه خوبه، هر کی دنبالم باشه پیدام میکنه یه جوری لابد! نفروختم
رفاقتم رو، فردین درونم نذاشت تا ولش کنم دستِ بابا که البته مهربون تره باهاش
قطعا .
خلاصه که فقط دو ماه دیگه صبوری کن با من
نوکیای دوست داشتنی من.