امسال اردیبهشت را دوست ندارم

امسال اردیبهشت را دوست ندارم

هر کاری که می‌کنم با یک "اگر با تو مانده بودم هم این کار را می‌کردم؟" از خودم سوال می‌کنم.  اگر تو بودی اصلا این اتفاقات می‌افتاد؟ من این کار را می‌کردم؟ اگر تو بودی اصلا روزهایم شکل دیگری داشت؟ وقتی مادر بزرگ روی تختم آخرین نفس‌هابش را کشید، اگر تو بودی هم من اینقدر از خوابیدن روی تختم می‌ترسیدم؟ اگر تو بودی آن روزهای شلوغ را جور دیگری تاب می‌آوردم؟ تو فراریم می‌دادی از گریه‌ها؟ از حجم سیاه‌ی که خانه‌مان را گرفته بود؟ 

چقدر دنیا جور دیگری بود اگر با تو مانده بودم. اگر با منِ ترسو مانده بودی...
9:26 PM + |
مادربزرگ

روزی می‌رسد

که سمسارها بر سر تکه‌های زندگی‌ات چانه می‌زنند

سرخ،

رنگی عتیقه می‌شود

و ما بشقاب‌های چینی گلدارت را

به یادگار برمی‌داریم

 

روزی می‌رسد

که آخرین رد انگشتت را

از آینۀ قدیمیِ خانه پاک می‌کنیم

و می‌فهمیم روزنامه‌ها غیر از آگهی‌های ترحیم

حقیقت ثابت دیگری ندارند

 

روزی می‌رسد

که می‌بینیم زمان گریستن است

و فراموش می‌کنیم

بارها لباس‌های مشکی‌مان را

پیش از آنکه چرک شود از تن درآورده‌ایم.

 

               لیلا کردبچه

2:32 PM + |
Home | Feed | Email | Profile





::کافه خرید ::

:: مي خونم ::
Blogroll Me!
:: گذشته ها ::
Free counter and web stats