تو را دوست داشتند...

رسیدن بهار مبارک

6:56 PM + |
جایی به نام تاماساکو


پراکندگی فکری گرفته‌ام. این روزهای آخر سال باید حواس‌م بیشتر جمع باشد، که نیست. شب‌ها بعد از این که یک لیوان شیرم را می‌خورم و قرص کوچک سفیدم را، سعی می‌کنم کتاب بخوانم تا فکرها نیامده‌اند و دیو دوسر نشده‌اند و تنوره نکشیده‌اند به زندگی‌ام.  باز فردا باید بلند شوم و خودم را بتکانم از خیال و راهی شوم به روزمرگی.. 

پراکندگی فکری گرفته‌ام، این روزهای آخر سال باید حواس‌م بیشتر جمع باشد، که نیست. باید برای کافه خرید ایده‌های نو، هنرمندان با ذوق جدید و خیلی چیز دیگر پیدا کنم. که پیدا نمی‌کنم. "جایی به نام تاماساکو" می‌خوانم و در دل‌م به خانم "جنیدی" تبریک می‌گویم که اینقدر خوب نوشته از حال روز ما ، یک جور همدلی دارند کلماتش با زندگی .

پراکندگی فکری گرفت. فکر می‌کنم باید جایی به نام تاماساکوی خودم را پیدا کنم و با تو قراری بگذارم. بیا. 


9:45 PM + |
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
"مثل یخچالی که از در، تو نمی‌رود؛ من دیشب یخچالی بودم که از در بیرون نمی‌رفتم، البته نه ازنظر ابعاد! بالاخره رفتم بیرون.
نشسته‌ام با شهرام ناظری جوان گریه می‌کنم و می‌خوانم که: »عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی« و می‌دانم «عهد»ی که من برایش گریه می‌کنم، قولِ باد هوای فراموش‌شده‌ای بیشتر نبوده؛ چرا خیال کردم عهد است؟ به‌خاطر گوینده‌اش؟! مگر حواسم نبود که آدم‌ها عوض می‌شوند؟
صدای ممتد موتور یخچالِ خالی توی تاریکی آشپزخانه نیمه‌شب؛ کسی که نفس می‌کشد یعنی زنده است؟"

اصل نوشته را از اینجا بخوانید:  وبلاگ زرمان


2:30 PM + |
Home | Feed | Email | Profile





::کافه خرید ::

:: مي خونم ::
Blogroll Me!
:: گذشته ها ::
Free counter and web stats