چقدر کلمات را زیر و رو کنم تا برسم به این
نوشته؟ کسانی هستند حال ما را تجربه کردهاند(نوع و کیفیتش بماند به کنار)و کلمات
را خوب کنار هم گذاشتهاند تا از حالشان بگویند که شاید کسی جایی با جان و دلش تجربه کرده باشد:
"من تمام این مدت یک عادت عجیبی داشتم . که هیچ کس نمی دانست
. می آمدم دم در خانه ات . نه این خانه ای که حالا . خانهء قدیمی ات . پارک می کردم
. نگاه می کردم به در و همین . حتی وقتی بودی و می دانستم نمی خواهی باشی . یادم نیست
به چی فکر می کردم . به هیچی فکر نمی کردم . همیشه می ترسیدم رد شوی از آن حوالی و
باید حواسم جمع می بود . بعدش آمدم دم در خانه تان . دو بار . بی ان که چراش را
بدانم . چراغ روشنت را خوشم می آمد . این که داری آن جا زندگی می کنی ، نفس می کشی
. دستم روی دنده بود . می ترسیدم و مدام پام می خواست برود روی کلاج و گاز و فرار
کند .
سیمون دو بوار یک جایی می گوید : « برای این
که آدم کسی را عاشقانه دوست داشته باشد ، باید سخت به هیجان بیاید ، وقتی بازی دو
طرفه باشد ارزش انجامش را دارد . ولی اگر قرار باشد آدم به تنهایی بازی کند ، بازی
احمقانه می شود . » خوب بدیش این بود که من سیمون دو بوار نمی خواندم .
چی شد که فکر کردیم اسم این عشق است که یکی
مدام تو را نخواهد و تو از نفس کشیدن در کنار چراغ روشنش خوشحال . چی شد که این
جوری بار آمدیم . لذت می بردیم از شکست هامان . از نشدن ها و نرسیدن ها . این چه
ادبیاتی بود که توش نفس کشیدیم و زندگی کردیم و هیچ معنای لذت و بوسه و آغوش را
نفهمیدیم . "
متن کامل نوشته را اینجا بخوانید: +