بوی خوب تو رو بارون می‌گیره
11:45 AM + |
9:39 AM + |
اینجا چراغی روشن است؟

چقدر کلمات را زیر و رو کنم تا برسم به این نوشته؟ کسانی هستند حال ما را تجربه کرده‌اند(نوع و کیفیتش بماند به کنار)و کلمات را خوب کنار هم گذاشته‌اند تا از حالشان بگویند که شاید کسی جایی با جان و دلش تجربه کرده باشد:
 
"من تمام این مدت یک عادت عجیبی داشتم . که هیچ کس نمی دانست . می آمدم دم در خانه ات . نه این خانه ای که حالا . خانهء قدیمی ات . پارک می کردم . نگاه می کردم به در و همین . حتی وقتی بودی و می دانستم نمی خواهی باشی . یادم نیست به چی فکر می کردم . به هیچی فکر نمی کردم . همیشه می ترسیدم رد شوی از آن حوالی و باید حواسم جمع می بود . بعدش آمدم دم در خانه تان . دو بار . بی ان که چراش را بدانم . چراغ روشنت را خوشم می آمد . این که داری آن جا زندگی می کنی ، نفس می کشی . دستم روی دنده بود . می ترسیدم و مدام پام می خواست برود روی کلاج و گاز و فرار کند . 

سیمون دو بوار یک جایی می گوید : « برای این که آدم کسی را عاشقانه دوست داشته باشد ، باید سخت به هیجان بیاید ، وقتی بازی دو طرفه باشد ارزش انجامش را دارد . ولی اگر قرار باشد آدم به تنهایی بازی کند ، بازی احمقانه می شود . » خوب بدیش این بود که من سیمون دو بوار نمی خواندم . 
چی شد که فکر کردیم اسم این عشق است که یکی مدام تو را نخواهد و تو از نفس کشیدن در کنار چراغ روشنش خوشحال . چی شد که این جوری بار آمدیم . لذت می بردیم از شکست هامان . از نشدن ها و نرسیدن ها . این چه ادبیاتی بود که توش نفس کشیدیم و زندگی کردیم و هیچ معنای لذت و بوسه و آغوش را نفهمیدیم . "


متن کامل نوشته را اینجا بخوانید: +
1:15 PM + |
همه‌ی آدما باید یکی رو داشته باشن که ازشون عکس بگیره

یکی یه وقتی نوشته بود، همه‌ی زن‌ها باید یکی رو داشته باشن که براشون شعر بگه.
اما به گمانم، همه‌ی آدما باید یکی رو داشته باشن که ازشون عکس بگیره، نه عکس رو به دوربینی، لبخندی، سیبی، که عکسِ «حواسشون نیست»‌ای، عکسی که توش خودشون باشن، مهم نیست خندیده باشن یا بغض کرده باشن یا ماتشون برده باشه.
قشنگ باشن توش. همه‌ی آدما یه قشنگی پنهان دارن که فقط تو بعضی عکسا پیداست. و خیلی از آدما به دنیا میان و زندگی می‌کنن و می‌میرن، بی که کسی قشنگی‌ئه رو پیدا کنه، ازش عکس بگیره،  ، بی‌مرگش کنه.

از آرشیو وبلاگ خانم لحظه
11:38 AM + |
مچ دست‌م یاد تو می‌دهد

عطری که دل‌م نمی‌آید بزنمش را از توی کشو در آوردم. چیزی به آخرش نمانده. بس بویش برایم عزیز است و خاطرات‌ش عزیزتر نگران بودم که اگر نداشته باشم‌ش چه می‌شود؟ هیچ ... من‌م که از بویی عزیز خودم را محروم کرده‌ام حتی برای مدت کوتاهی که از عمرش مانده .

 مچ دست‌م
 یاد تو می‌دهد.
10:51 AM + |
یه جوری دل‌م تنگ می‌شه برات
مجری‌های تلویزیون وقتی دلتنگ‌ن، یا قهرن و می‌خوان آشتی کنن، ته برنامه‌شون که می‌شه می‌تونن رو کنن به چشمای اون که می‌دونن نگاشون می‌کنه و معذرت خواهی کنن و یه جمله‌هایی بگن تا حال اون آدمه که می‌دونه مخاطبه، خوب بشه؟
خانم مجری به خانه برمی‌گردیم آخر خداحافظی‌های مثل همیشه با عجله‌شون رو به دوربین با یه حسِ خیلی خوبی گفت: یه جوری دل‌م تنگ می‌شه برات-  محالِ بتونی تصور کنی. ..

من؟ دوست داشتم برای لحظه‌ای جای خانم مجری باشم.

10:10 AM + |
می شود؟
چند ورقه مه
مي‌پيچم لاي روزنامه
و به پست‌خانه مي‌روم
مي‌خواهم اين وقت صبح را
به نشاني‌ات پست كنم
نفس‌نفس زدن آسمان را
كه پايين آمده تا روي صورت زمين
براي تو كه فكر مي‌كني
فاصله‌ها را نمي‌شود برداشت


رضا جمالي حاجياني
9:46 AM + |
بادی که خلاف جهت‌ش می‌وزد
عاشق‌ت می‌شوم
مانند بادی که خلاف جهت‌ش می‌وزد
عاشق‌ت می‌شوم و اندوه
مثل جیوه از من بالا می‌آید .


جمال حاجیانی

10:07 AM + |
Home | Feed | Email | Profile





::کافه خرید ::

:: مي خونم ::
Blogroll Me!
:: گذشته ها ::
Free counter and web stats